در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

گفتگو بدون واژه‌‌ها

 اتفاقی که در کشور هند و در یکی از روستاهای حاشیه جاده‌ی دهلی به آگرا برای من افتاد نگاهم را به چگونگی ارتباط بین آدم‌هایی که زبان مشترکی ندارند، تغییر داد. زمانی که با «سوجیت» پسر ناشنوای هندی آشنا شدم فهمیدم که همیشه لازم نیست برای برقرار ارتباط، حرف بزنیم و از واژه‌های قراردادی استفاده کنیم. ما ساعت‌ها بدون این که واژه‌ای رد و بدل شود چشم در چشم و با حرکت دست‌ها و بازی سایه‌ها و لبخند‌ها و تکان دادن سر و گره انداختن در ابروها با هم گفتگو کردیم. من یک شب مهمان سوجیت بودم و این دعوت فقط با اشاره دست و لبخند میزبان صورت پذیرفت. سوجیت در مدت زمانی که من مهمان او بودم داستان زندگی پرماجرای خودش را با حرکات دست، تکان دادن‌های سر و بازی نور با سایه‌ها، برای من تعریف کرد و من با اینکه نه زبان هندی بلد بودم و نه زبان ویژه ناشنوایان را، ولی تمام حرف‌های سوجیت را کاملا فهمیدم. ما با هم خندیدیم، ابراز هم دردی کردیم، غصه خوردیم و شگفت‌زده شدیم. به نظرم اگر قرار بود او این داستان را با واژه‌ها تعریف کند برای من اینقدر جذاب و قابل درک و هیجان‌انگیز نبود. برای نشان دادن عشقش به مادرش که بسیار دوستش می‌داشت دستش را روی قلبش قرار می‌داد و آتشی سوزان در چشمش هویدا می‌شد، برای بیان اندوهش به خاطر از دست دادن برادر، اشک می‌ریخت. واقعا اشک می‌ریخت و این قطرات اشک صادقانه‌ترین واژه‌هایی بودند که من می‌توانستم در ذهنم تصور کنم.

گاهی واژه‌ها کار را خراب می‌کنند و منظور اصلی مخاطب را به شنونده یا خواننده انتقال نمی‌دهند و چیز دیگری از آن گفته یا نوشته برداشت می‌شود که مورد نظر گوینده نیست. واژه‌ها خیلی ضعیف‌تر از احساساتند، واژه‌ی «عشق» یا «درد» هیچ اندازه و معیاری ندارد و باید با «خیلی»، «زیاد»،«کم» و ... ترکیب شود که آن‌هم باز عمق ماجرا را نمی‌رساند. چشم‌ها و دست‌های ما در هیاهو و شلوغیِ زندگی روزمره، قدرتِ بیانشان را از دست داده و کمرنگ شده‌اند. همین باعث می‌شود  خیلی اوقات مجبور به توضیح دادن باشیم که چرا اینگونه نوشتیم و چرا آنگونه گفتیم. چشم‌ها، بدون تکان خوردن لب‌ها صادقانه‌ترین و اولین اعتراف را برای احساس دوست داشتن (یا هر احساس دیگری‌)  راحت و بی‌پرده بیان می‌کنند. و دست‌ها مشتاقانه و گاه بی‌اراده، شعف، غم و اندوه، هیجان و نیاز را به بهترین شکل به تصویر می‌کشند. آدم‌ها متفاوتند اما کلمات برای بیانِ منظور و احساسات، شبیه همند. چیزی که می‌تواند تفاوت آدم‌ها را آنطور که هستند نشان بدهد، کلمات نیستند. چشم‌ها و نگاهشان، دست‌ها و بدنشان است.

به همین علت است که زبانِ بدن « Body language» یکی از اصول مهم ارتباطی در سرتاسر دنیاست و تا حدودی هم قوانین مشترکی دارد. یعنی ممکن است در عین ندانستن زبانِ بین‌المللی به کشوری بیگانه سفر کنیم و با زبان آن کشور نیز آشنایی نداشته باشیم اما از طریق زبان بدن و بادی لنگویج تا حدود زیادی می‌توان نیاز‌های روزمره را برطرف و ارتباط‌های ساده را برقرار کرد. نکته مهم و درخور توجه درهنگام برقراری ارتباط با زبان بدن این است که از طریق آن  تا حدود زیادی می‌توان احساسات طرف مقابل را نیز متوجه شد. احساساتی مثل استرس و اضطراب، ترس، خوشحالی، خشم، عشق و نفرت، موافقت یا مخالفت، اعتماد به نفس، دروغگویی و حتی احترام گذاشتن از این طریق تا حدود زیادی قابل فهم هستند. البته این نکته هم لازم به ذکر است که بعضی از حرکات سر یا دست در تعدادی از کشورهای دنیا معنایی خلاف آن‌چیز که عرف است را تداعی می‌کنند و بهتر است قبل از سفر به کشورهای مختلف دنیا مطالعاتی در خصوص زبان بدن در فرهنگ آن کشور خاص داشته باشیم.  

تو برو سفر سلامت

در این روزهای کرونایی و پرویروس، در این ایامی که همه یا بیماریم، یا در دوران قبل یا بعد از بیماری هستیم، بیشتر از همیشه به بیماری و سفر فکر می‌کنم. به اینکه بعضی‌ها به خاطر بیماری به سفر می‌روند. مثلا آدم‌هایی که مشکل تنفسی دارند از میان انبوه دود و سیاهی‌های شهر پر کشیده و به جاهای خوش آب و هوا سفر می‌کنند تا بهتر نفس بکشند. یا آدم‌هایی که پوست تنشان نیاز به جذب بیشتر نورِ خورشید دارد، به جاهایی سفر می‌کنند که آفتاب‌خیزتر است تا پرتوی نور خورشید پوستشان را با سرانگشت‌های گرمش نوازش کند و حالشان را خوب کند. در یک فیلم ماجرای شخصی را دیدم که وقتی خبردار شد که به خاطر شدت گرفتن بیماری‌اش چند ماه بیشتر زنده نیست، تصمیم گرفت باقی عمرش را به جاهایی سفر کند که آرزوی رفتن به آنجا را داشته است. همه چیزش را گذاشت و دل کند و راهی شد. هنگام تماشای آن فیلم من به ونیز، هلند، مصر، مراکش، پاریس، توکیو، سئول، استرالیا، ایسلند، مالدیو، یونان، مغولستان و ویتنام فکر می‌کردم. و به این فکر می‌کردم که گاهی وقت‌ها محدودیت، آدم را خلاق‌ و بی باک‌ می‌کند و به او جرات اجرای تصمیم‌هایی را که در حالت عادی، کلی اما و اگر در پی آن هست، می دهد. اینکه خیلی ها می‌گویند:
«آره من عاشق سفرم اما حیف که نمیشه چون کار و زندگی و مسئولیت و ...
خودت میدونی دیگه، با این وضع نمیشه بهش فکر کرد.»

اما همین که معلوم شود مثلا فقط یک ماه از زندگی آن‌ها باقی مانده ناگهان همه چیز عوض می‌شود. بعضی‌ها قدرت اجرایی کردن همه‌ی تصمیم‌های خاک‌خورده‌شان را می‌گیرند و می‌گویند بی‌خیال دنیا، بزن بریم. البته خیلی‌ها هم هستند که در همین شرایط به خاطر فقدان قدرت خیال و  نداشتن آرزو،  تمام آن  باقیمانده‌ی عمر را به افسردگی و خودخوری می‌گذرانند.
 جماعت زیادی هم هستند که چون بیمارند، امکان سفر برای آن ها وجود ندارد. در دوران بیماری کلی آه و ناله برای اینکه نمی‌توانند به سفر بروند می‌کنند اما همین که حالشان خوب می شود خیلی از آن‌ها یادشان می‌رود که چقدر برای رفتن به سفر بی تابی می‌کردند.
بعضی‌ها هم در سفر بیمار می‌شوند. اتفاقی که می‌تواند تمام لذت‌های سفر را در گیرودار و حواشی خودش خراب کند و از یاد ببرد. در سال‌های دور، فکر می‌کنم سال ۸۸، در سفری که با دو نفر از دوستان به شهرهای شمالی داشتیم دچار دل‌درد شدیدی شدم. به بیمارستانی در یکی از شهرهای شمالی رفتم و پزشک تشخیص داد که من دچار عفونت آپاندیس یا آپاندیسیت شده‌ام و امکان بازگشتم به مشهد نیست چون ممکن است خطرناک باشد و باید همان‌شب یا صبح روز بعد عمل کنم. این اتفاق برای من یک شوک بود. تصمیم گرفتم همانجا بستری شوم. لباس سبز بیمارستان را پوشیدم بعد از یک شب بی‌خوابی و استرس، صبح روز بعد به اتاق عمل رفتم. در سفر، همانطور که تاثیر اتفاق‌های خوب چند برابر است، تاثیر اتفاق‌های بد و حوادثی این چنین هم چندین برابر بدتر از شرایط معمول در شهر و دیار خودِ آدم است. بدون بیهوشی کامل، از کمر به پایینم را از طریق تزریق در ستون فقرات، بی‌حس کردند و شکمم را دریده و آپاندیس را بیرون آوردند. برای اینکه صحنه را نبینم یکی از پرستارها یک پارچه را جلوی من گرفت که تصویر دریده شدن و کشیده شدن و بریده شدن  و دوخته شدن را نبینم اما من این کش و قوس و فعل و انفعالات درون شکمم  را احساس می‌کردم. آخر کار هم به این نتیجه رسیدم که تشخیص دکتر اشتباه بوده چون پزشکی که من را عمل کرد گفت که بعد از عمل، آپاندیس عفونت کرده را به من نشان می‌دهد اما خیلی سریع، سر و ته کار را هم آورد و بعد از عمل نه از دکتر خبری بود نه از آپاندیس. حالت غریب و سختی بود. وقتی در سفر باشی و تنهایی و بیماری دست به دست هم بدهند کار خیلی سخت می‌شود. اینکه در بدرقه‌ی هر مسافری به او می‌گویند «سفر سلامت» حکمتش همین است. 

اولین سفر

اولین سفر برای من وقتی اتفاق افتاد که در رحِمِ مادرم بودم. یک سفر خانوادگی با خودروی شخصی به شهرهای شمالی، تهران، قم، اصفهان و شیراز. هیچ تصویری از این سفر در ذهن من نقش نبسته است. شاید در عمق ضمیر ناخودآگاهم صداهایی از شعر خواندنِ گروهیِ خواهر و برادرانم که روی صندلی عقب نشسته بودند به جای مانده باشد. آن‌ها سه نفری زانوهایشان را روی صندلی ماشین گذاشته بودند و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاه می‌کردند و شعر می‌خواندند. پژوی ۵۰۴ آبی‌رنگ در جاده‌ها می‌خرامید و بابا از ماشین تازه‌اش حسابی راضی بود. آثار حاملگی در بدن مادرم مشهود بود و شکم برآمده نشان از حمل جنینی ۵ ماهه می‌داد. مادرم می‌گوید من در شکمش آرام و قرار نداشتم و مدام دست و پا می‌زدم، شاید شعر خواندن و جیغ و فریادهای برادران و خواهرم من را هم به شوق آورده بود که میل به همراهی آن‌ها در دویدن‌ها و بازیگوشی‌هایشان داشته باشم. بابا آدم خوش‌سفری بود. این را به جز شنیده‌هایم، سال‌ها بعد در سنین نوجوانی، در تنها سفر خانوادگی بعد از دوران جنینی، به عینه تجربه کردم. مادرم مدام خوشمزه‌ترین غذاهای رستوران‌ را ویار می‌کرد و بابا هم با دست و دلبازی این انتخاب‌ها را به روی میز رستوران می‌رساند. به هر حال آدم ـ جنین هم باشد فرقی نمی‌کند ـ در سفر اشتهایش بازتر می‌شود.
یک‌ماه از عمر دوران جنینی من در سفری اینچنین طی شد.  جایی خواندم که جنین در پنجمین ماه بارداری صداها را تشخیص می‌دهد و به آن‌ها واکنش نشان می‌دهد،  می‌تواند دست‌هایش را مشت کند و پاهایش را تکان دهد. بخشی از عصب جنین در همین دوران شکل می‌گیرد. در رحِم بودن و سفر کردن، اتفاق عجیب و جالبیست. در عین نادانی، نابینایی، بی‌تحرکی و بی‌خبری و در حالتی از سکون و تعلیق، جاده‌ها را طی کردن و مسیرها را پشت سر گذاشتن.
 

این تنها عکس به جا مانده از آن سفر است. من در عین عدم حضور بصری، در لایه‌های پنهان این عکس وجود دارم. 

خجند، شهر خوبان

در سفری که با دوچرخه به تاجیکستان داشتم شهر «خجند» بیشتر از شهر‌های دیگر این کشور در ذهن من ماندگار شده است. شاید یکی از علت‌های این ماندگاری، استقبال گرم و مهمان‌نوازی خالصانه مردم این شهر است و شاید علت دیگرش، معماری و رنگ‌های متنوع پنجشنبه‌بازار پر رونق و شلوغ خجند است که هیچوقت از خاطرم پاک نمی‌شود. البته برای رسیدن به خجند از مسیر دوشنبه (پایتخت تاجیکستان) باید از راه های پرپیچ و خم و سختی عبور کرد. بین این دو شهر (دوشنبه و خجند) جاده‌ای به طول ۳۰۵ کیلومتر وجود دارد که پیمودن آن برای یک دوچرخه‌سوار در شرایط عادی که جاده کفی باشد و فراز و نشیب آن اندک، حدود دو روز طول می‌کشد. اما این جاده وضعیت بغرنجی دارد. دو تونل در مسیر هست، یکی به طول پنج و دومی به طول ده کیلومتر که البته شرایط داخل تونل‌ها هم از لحاظ وضعیت آسفالت و نور خیلی مساعد نیست. اما شب‌های بی‌نظیر و ستاره‌ باران این مسیر برای کمپ زدن عالیست.

 «خجند»  بعد از «دوشنبه» بزرگترین شهر تاجیکستان و مرکز ولایت سغد است. این شهر که به «شهر خوبان» معروف است به لحاظ موقعیت جغرافیایی، واسطه تاجیکستان با ازبکستان و قرقیزستان است و از لحاظ رونق اقتصادی حالِ خوبی دارد. روز اولی که وارد خجند شدم به میدان شاعر نامی این خطه، «کمال‌الدین مسعود خجندی» رفتم و با خواندن اشعاری از این شاعر پارسی‌گو و نوشیدن پیاله‌ای چای سبز خستگی راه را از تن به‌درکردم. در تاجیکستان رسم بر این است که چای را در پیاله‌های پر نقش و نگار و بدون قند و شکر می‌نوشند، از چای سیاه هم خبری نیست و چای سبز است که درون پیاله‌های خوش رنگ و لعاب، دلبری می‌کند. مردم این شهر بسیار مهمان‌نوازند و تا کلمات فارسی را از زبان من می‌شنوند لب به خنده باز کرده و مهمان تازه رسیده را به پیاله‌ای چای دعوت می‌کنند. البته فارسیِ تاجیکی که بیشتر در کشور‌های آسیای میانه به ویژه در تاجیکستان و ازبکستان رایج است با زبان فارسی ما تفاوت‌هایی دارد. واژه‌هایی از زبان روسی و ازبکی وارد زبان فارسی‌تاجیکی شده‌است و افزون بر این در مواردی تاجیکان برای برخی معنی‌ها و مفهوم‌ها، واژگانی را به کار می‌برند که در ایران کاربرد کمتری برای آن مفهوم دارند. برای نمونه در فارسی تاجیکی به بیمارستان، کسل‌خانه. به خفاش، کورشب پرک. به قفسه، اشگاف،  به فرودگاه، خیزگه (محل برخاستن هواپیما)، به دستشویی، حاجت‌خانه، به سرماخوردگی، شمال‌زدگی. به نویسنده، قلم‌کش، به عکس و تصویر، صورت و به عکاس، صورت‌گیر می‌گویند. در این شهر و دیار به جای بفرما، می‌گویند مرحمت، به جای توقف کن می‌گویند منع کن، به جای حرف بزن می‌گویند گپ بزن و به جای سفر بخیر از واژه‌ی سفرسپید یا راهت سپید استفاده می‌کنند و الخ. با این‌همه، فارسی تاجیکی به سادگی برای ما ایرانیان، قابل فهم است. بازار سرپوشیده پنج شنبه، یکی از رنگارنگ‌ترین جاذبه‌های خجند است. این بازار در مرکز شهر و روبروی مقبره شیخ مصلح‌الدین قرار دارد و همیشه شلوغ است؛ زیرا نه تنها ساکنان شهر بلکه از اطراف نیز برای تجارت به این بازار می‌‌آیند. ویژگی اصلی بازار پنج‌شنبه معماری و طراحی بی‌نظیر آن است. اجناسی که در این بازار عرضه می‌شود متنوع و رنگارنگ است و همین موضوع جذابیتش را برای من به عنوان یک گردشگر عکاس (یا به قول تاجیک‌ها صورت‌گیر) دوچندان می‌کند. مسجد جامع و آرامگاه شیخ‌مصلح‌الدین هم یکی دیگر از دیدنی‌های خجند است که در نزدیکی بازار قرار دارند. شیخ‌مصلح‌الدین عارف، شاعر و یکی از حکمرانان خجند بوده که به واسطه‌ی احترامی که مردم شهر برای او قائل بوده‌اند آرامگاهی را برایش بر پاکرده‌اند که یکی از جذابیت‌های توریستی خجند محسوب می‌شود و کبوتران مسجد جامع هم با آن حجم انبوه و پرواز گروهیِ پر سرو صدایشان از تصویرهای ناب و صداهای خاصِ به خاطر ماندنی هستند. یکی از غذاهای اصلی خجند و تاجیکستان «آش‌پلو» است. ترکیبی از برنج، پیاز، هویج رنده شده و گوشت پخته. چیزی شبیه استانبولی خودمان ولی بسیار چرب‌تر. به طور کلی غذاهای آسیای میانه، بسیار چرب طبخ می‌شوند. خجند به یادماندنی است. از تصویرها و رایحه‌هایش گرفته تا صداها و گویشِ‌ خاص مردم مهربانش. در این ایامِ دوراز سفری دل همه برای سفرهای اینچنینی تنگ شده است. اما فعلا به همین وصف‌العیش قناعت می‌کنیم. 

چشمان کاملا بسته

واژه‌ها آهسته‌ آهسته تار می‌شدند. در یک دوره‌ی چندماهه هرروز، تارتر و محوتر از روز قبل. پلک‌هایم را به هم فشار می‌دادم و چشم‌هایم را تنگ‌تر می‌کردم اما واژه‌ها، این دوست‌داشتنی‌های همیشگیِ من، از من دور و دورتر می‌شدند. انگار بدون هیچ دلیلی، لایه‌ای از اشک، چشمانم را پوشانده و من باید از پشت این مانع‌ِ محو و مرطوب به آن‌ها نگاه می‌کردم. شکل بعضی از واژه‌ها برایم همیشه آشناست و بااینکه محو و تار می‌شوند اما من آن‌ها را از فرازوفرودشان، آهنگشان، کش‌وقوسی که به تنشان می‌دهند و چشمکی که در بین ابرها و مه آلودگی به من می‌زنند می‌شناسمشان. اما بسیاری از واژه‌ها را هم هیچ‌وقت بلد نشدم، آن‌طور یادشان نگرفتم که از پستی‌وبلندی تنشان، بشناسمشان. در این تلاش پُر پلک و پُرفشار برای خواندن واژه‌ها از چشم‌هایم عرق می‌ریخت، دانه‌دانه شبیه اشک.  و مبارزه من برای شفاف‌سازی، برای به‌وضوح رسیدن و مثل قبل شدن، بیهوده بود. کم‌کم، لغت‌های آشنا هم آن‌چنان تار و مبهم و محو شدند که با آن‌ها هم غریبگی می‌کردم. اما از دور، همه‌چیز در وضوح کامل بود. کتاب را دورتر می‌گرفتم و واژه‌ها در وضوحی چشم‌نواز برای چشم‌های تشنه‌ و عرق کرده‌ام دست تکان می‌دادند. اما هرچه نزدیک‌تر، غریبه‌تر. این اتفاق برای من کنایه‌ی تلخی از ورود به یک دوره‌ی تازه بود. 

خانمِ اپتومتریست می‌پرسد متولد چه سالی هستم و از روزنه‌ی دستگاهش به چشم‌هایم نگاه می‌کند. می‌گوید کف دستم را روی یکی از چشم‌هایم بگذارم و از توی آینه بگویم حروف E به کدام طرف رو کرده‌اند. بالا، پایین، چپ، دوباره چپ و راست. همه‌ی این لحظات برای من بسیار غریبه‌اند. من با این چشم‌ها شکل‌های هندسی دانه‌های کریستالی برف را وقتی هنوز به زمین نرسیده بودند، می‌دیدم و به خاطر می‌سپردم . من با همین چشم‌ها ریز‌ترین واژه‌های مخفی‌شده در قطورترین کتاب‌ها را تماشا می‌کردم و با آن‌ها آشنا می‌شدم و به خلوت آهنگینشان راه پیدا می‌کردم. حالا شیشه‌ها یکی‌یکی در عینکی عجیب بر روی چشم‌هایم عوض می‌شوند و ناگهان، وای خدای من! چقدر همه‌ی Eها واضح و آشنا و صمیمی شدند و چطور ناگهان همه‌ی آن‌ها رویشان را به من برمی‌گردانند و نگاهم می‌کنند. این وضوح درخشان را از یاد برده بودم. این درخشندگی ناب را فراموش کرده بودم. به خانم اپتومتریست می‌گویم چشم‌هایم به رستگاری رسیدند و او، انگار که کار همیشگی‌اش باشد، اعدادی را روی کاغذی می‌نویسد و به دستم می‌دهد. این رمز رسیدنم به وضوحی دوباره است. 

به ویترین پر از عینک‌های باریک و پهن و نازک و قطور نگاه می‌کنم. انتخاب من مثل همیشه همان است که در نگاه اول می بینم. عینک دور مشکی، با همه‌ی غریبگی‌اش، در همان اولین نشستن روی بینی و مقابل چشمانم، برایم آشنا و عزیز می‌شود. واژه‌های محو و غریبه و سرد، با حضور او درخشان و برجسته و آشنا‌تر از همیشه می‌شوند. دوباره از تماشای نزدیک‌ترین‌ها لذت می‌برم و برای خواندن و نوشتن، دلم تنگ‌تر از همیشه می‌شود. حالا هرچه می‌خوانم و هرچه می‌نویسم را، قبل از من، شیشه‌های عینک دور مشکی‌ام مرور می‌کند. احساس غریبی دارم. عینک، نیاز مرا به خودش عمیقاً احساس کرده‌ است و هراز چند گاهی برای اینکه اهمیت حضورش را در خاطرم تجدید کند، مخفی می‌شود. لای وسایل به‌هم‌ریخته‌ی روی میز، زیر ملحفه‌های درهم‌وبرهم روی تخت، درون کیف، توی جیب، و من برای رسیدن به لذت وضوح، بی‌تابانه و نگران دنبالش می‌گردم. پیدایش می‌کنم، آغوشش را باز می‌کند و سرم را، شقیقه‌‌هایم را در میان دستان نازک سیاهش می‌گیرد و من را در میان هاله‌ی مبهمی از حس آرامش و رخوت، به اوجِ لذت وضوح در تماشای واژه‌های بی‌پرده می‌رساند. این‌یک حس تازه است. این وابستگی هنوز برای من ناآشناست. 

سفر با بالن

تماشای رنگ‌های درهم‌آمیخته و فراز و نشیب‌های دلربای زمین از بالا، از اوج، از لابه‌لای ابرها و از دل رنگین‌کمان، درحالی‌که آهسته و نرم، با نسیم و پرندگانِ مهاجر، از جاده‌های پنهان و مخفی آسمان عبور می‌کنی، باید لذت وصف‌ناپذیری داشته باشد. از آن بالا گیسوانِ مواج و سبز درختان، که در دست باد می‌رقصند و پهنای طلایی مزارع گندم، که در تلاءلو تابش خورشید می‌درخشند، تصویری تازه و ناب، از شگفتی‌های آفرینش را به رخِ چشمان شگفت‌زده می‌کشند. آدم‌ها از آن بالا کوچک‌اند و چونان مورچگانی رنگارنگ، دغدغه‌هایشان را نه بر پشت، که در ذهنشان حمل می‌کنند و سنگین از این بارِ طاقت‌فرسا از این‌سو به آن‌سو می‌روند. رودها، این‌ رگ‌های جاری و نقره‌فامِ زمین، صحرا‌ها، این تن‌های عریان با پوستِ آفتاب‌زده پرچین و تاب، دریاها، این درخشش آبیِ آرام، شهرها، این قفس‌های مخفی زیر بام‌ها، همه‌چیز و همه‌جا از این بالا تماشایی و دیدنیست.

آرزوی سفر با بالن از قدیمی‌ترین آرزوهای من است. رفتن به بالا بدون بال، بدون گام، بدون پریدن، آهسته و نرم. آن‌چنان‌که خفته‌ای در بسترش نیم خیز می‌شود و چشم می‌گشاید. به همین سبکی، به همین آهستگی. ذره‌ذره و کم‌کم به بالا رفتن و همین‌گونه، ضربان قلب نیز، تند‌ و تند‌تر شدن. مثل در آغوش کشیدن و از آغوش رها شدن، با تأمل و به نرمی از دل‌بستگی‌ها و وابستگی‌ها فاصله گرفتن و فرصت داشتن برای خداحافظی کردن و دست تکان دادن. دوری و آهسته‌آهسته دور شدن و تماشا از نزدیک تا دورِ دور و نقطه شدن. کندن از زمین، رها شدن  از آغوش مام، شبیه روح شدن، پرواز و صعود کردن. یک معاشقه‌ای آرام، در تکان خوردن‌های نرم سبد، در میان آتش و هوا، بدون جاذبه، معلق و آویزان. 

سفر با بالن، نمادی از رهاشدگی است. آن آتشی که می‌دمد به دلِ بالن، آتش شوق رها شدن است، که اگر خاموش شود، دوباره فرود است و ایستایی و سقوط. بالن در آسمان، همانند دوچرخه است بر روی زمین. آهسته و پیوسته می‌رود و فرصت تماشا را آن‌گونه مهیا می‌کند که تأمل و اندیشه‌ای هم در آن باشد. در آن روزهای دور به این فکر می‌کردم که سبدِ بالن چه اندازه است و آیا آن‌قدر بزرگ هست که آدم بتواند درونش دراز بکشد و همان‌طور که آن بالاست، بخوابد و خواب ببیند. می‌خواستم بدانم خواب‌هایی که آدم می‌بیند آن بالا در دل آسمان، با این پایین روی تن زمخت زمین، فرقی می‌کند؟ به این فکر می‌کردم که اگر یک دسته‌ی بزرگ گل را بشود درون سبد بالن گذاشت و به آسمان برد، می‌شود بعضی جاها، شاخه گلی را از آن بالا پرتاب کرد پایین و چه حس عجیب و خوبی است که اگر روی زمین باشی و ناگهان از آسمان گلی بیفتد میان دستانت، درون دامنت، یا وسط کتابی که می‌خوانی. به این فکر می‌کردم که آیا عبور از روی تمام خط و خطوط و مرز‌ها با بالن مانند سُر خوردن روی برف‌ها و پریدن از روی جوی‌ها آسان است و کیف می‌دهد و مدرک و مجوز و گذرنامه و این‌جور چیزهایی می‌خواهد یا نمی‌خواهد. و در خیال، بالاتر می‌رفتم، آن‌قدر بالا که ابرها بین من و زمین باشند و فقط سپیدی ببینم و نور و این‌گونه دیگر نیازی به گذرنامه نبود چون دیده نمی‌شدم و عبور می‌کرد. شب روی بام خانه‌ی اولدوز فرود می‌‌آمدم و یاشار را صدا می‌زدم و سه نفری تا نزدیک صبح، در مورد اینکه خانه‌ی کلاغ‌ها کجاست و آیا با بالن می‌شود به آنجا رفت یا نه، گپ می‌زدیم. از روی دیوار چین و اهرام مصر، عبور می‌کردم و بر روی اقیانوس آرام، برای نهنگ‌ها خرده‌نان می‌ریختم. در میان باران‌های استوایی، حمام می‌کردم و رخت و لباس‌ها و حوله و شالم را به طناب‌های ضخیم بالن می‌بستم. وقت عبور از باغ‌های سیب، بالن را پایین می‌آوردم و همان‌طور که از میان شاخ و برگ‌های درخت‌ها عبور می‌کردم، با بارون درخت‌نشین گپ می‌زدم و حالش را می پرسیدم . سیب‌های درشت و تازه و ترد می‌چیدم و گاز می‌زدم. حواسم بود که بالاترین سیب‌ها و دور از دسترس‌ترینشان را بچینم که ضرر به وارث باغ نخورد. و بعضی جاها فقط بالا می‌رفتم و پایین نمی‌آمدم که وقتی آدم در میان دود و سیاهی باشد، نفس کشیدن برایش سخت می‌شود و آن بالا، اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن دارد. گاهی  جاناتان مر‌غ‌ دریاییِ خسته را دعوت می‌کردم به لختی آسودن بر روی سبد و آدرس مکانی که بر روی آن بودم را از چشمانشان می‌خواندم. وقت عبور از میان رنگین‌کمان، کمی از رنگ نارنجی آن را درون شیشه‌ای کوچک به یادگار برمی‌داشتم و در میان رنگ‌های دیگرش نفس‌های عمیق می‌کشیدم. و آهسته‌آهسته، همان‌طور که از زمین بلند شدم، از آن دور می‌شدم و به دور آن می‌چرخیدم. دور می‌شدم و می‌چرخیدم، آن‌قدر که به‌مرور، سنگی شوم غلتان و چرخنده، در فضایی دایره‌وار به دور زمین، با چرخشی همیشگی تا اینکه زمین، خودش از من خسته شود و رهایم کند به فضای نامتناهی و بی‌انتهای هستیِ شگفت‌انگیز و بدون جاذبه و معلق شوم، در سکوت و آرامشی دائمی.

سفر با بالن، از آرزوهای دیرینه من است که در خیالم مدام تکرار می‌شود. حتی وقتی که در جاده‌های دور سوار بر دوچرخه رکاب می‌زنم در خیال، سوار بر بالن، اوج می‌گیرم، سبک می‌شوم، رها می‌شوم و  به همین آهستگی، رکاب‌زنان پرواز می‌کنم.

در میان قبرها


قبرستانی در کنار جاده‌های ایالت اوتراپرادش - هند  (صبح فهمیدیم که به روی یک قبر چادر زدیم)

شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربه‌ای به یادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دلِ ظلمات برود میانِ سنگ‌قبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش می‌‌آید که از سر اجبار و عدم دسترسی به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم و گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده که به اشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدیم و البته که نمی‌دانستیم آنجا قبرستان است. 

در روزگار نه‌چندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شب‌ها برق می‌رفت و جمعِ خواهر و برادرها توی خانه‌ی تاریک جمع بود، یکی از سوژه‌هایی که مبنای خیلی از داستان‌های ترسناک می‌شد همین شب‌های قبرستان بود و ماجراهای تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شبِ تاریک را برایمان وحشتناک می‌کرد. از همان بچگی شب‌های قبرستان در ذهن خیلی از ما، یک محیط ترسناک و رعب‌آور شد. اینکه شب‌ها بعضی مرده‌ها جیغ می‌کشند و بعضی‌ها ناله می‌کنند. اینکه ارواح در نیمه‌های شب  بر سر سنگ‌های مزارشان حاضر می‌شوند و سوگواری می‌کنند و هزاران داستان دیگر.

 یک‌بار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستانِ هم‌رکابم، یک‌شبِ طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردیم، روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمه‌های شب عده‌ای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی در این داشتند که ما را از روی سنگِ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند.  اما ما هراسان و نگران خودمان را به خواب زدیم و همانند مردگان از جایمان جم نخوردیم. فکر می‌کردیم این آدم‌ها یا اجنه! قصد آزارمان را دارند. تا صبح  داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سرما خواهد آمد و این‌ها چرا دور چادر ما جمع شده‌اند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم.  آن‌شب مهمانان غریبه در نزدیکی چادرِ ما تا صبح به خواندن ورد و شب‌بیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم به محض رفتن آن‌ها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر ناگهان با سنگِ قبری که رویش خوابیده بودیم مواجه شدیم. نوشته‌های روی دیوارِ کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری هم دفن بودند و ما مهمان ناخوانده‌ و نامناسبی برای شبِ آن‌ها بودیم.


قبرستانی در میان جنگل - عکس: حمید سلطان آبادیان

بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، سه سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امام‌زاده‌ای برخوردیم و قصد بیتوته‌ی شبانه کردیم. ساختمان این امام‌زاده‌ی خلوت، در میان قبرستان روستا قرار داشت. شب، برای استفاده از سرویس بهداشتی که دیوار به دیوار غسالخانه بود و نه لامپ داشت و نه در و پنجره،  باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبر‌ها و از بین علف‌های بلند می‌گذشتیم. در میانه‌ی این راه  باید از جلوی درِ نیمه‌بازِ غسالخانه‌ای‌ رد می‌شدیم که دو سکو برای شستشوی اموات داشت. یک تابوت چوبی با پارچه‌ای درونش روی یکی از سکوها  بود  طوری که انگار مرده‌ای در میان آن خوابیده است. در طول مدت زمانی که آسمان روشن بود این مسیر خیلی هم زیبا بود اما در نیمه‌شب، ذهنِ  تصویرسازِ و خیال‌پرداز، مدام وسوسه میشد که داستان‌سرایی کند و ارواح را از دل علف‌ها و مرده‌ی خوابیده را از تابوتِ غسال‌خانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد.  گاهی به این فکر می‌‌کنم که لازم است آدم هرچند وقت یکبار خوابیدن در میان  قبرستان را تجربه کند. و این را عمیقاً درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبر‌ها، ‌تنها و تنها در این است که ما (احتمالا) صبح بیدار می‌شویم و زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم و فرصت‌هایمان را هدر می‌دهیم و آن‌ها بیدار نمی‌شوند و (حداقل به این زودی‌ها) بیدار نخواهند شد. 

 «(آن‌ها همچنان به راه غلط خود ادامه می‌دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد، می‌گوید: پروردگار من! مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم! (ولی به او می‌گویند:) هرگز! این سخنی است که او به زبان می‌گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (سوره‌ی مومنون آیات ۹۹ و ۱۰۰)