گاهی به یادم بیاور کدام کوچهی باریک بود که نگاهِ مشتاقِ مرا به لبخند تو میرساند. لبخندی که از لبانت،
نه، از چشمانت آغاز میشد و میدرخشید و پرتوی نورش، کنج لبانت را بالا میآورد و
عصرِ کوچه را شبیه سپیدهِدمِ ساحل میکرد. میدرخشید و حالِ خوب مرا، خوبتر میکرد.
بگو کدام پنجره بود که از نیمه بازتر نمیشد و کدام پرده بود که باد را به معاشقه
میخواند، میرقصید و دلبری میکرد و صبحِ سردِ اسفند را، ظهرِ مرداد میکرد. گاهی
اشاره کن که شب، چند ساعت بود و صبح، چقدر دیرتر از تو میرسید، زمان چقدر میایستاد
و ساعت چقدر میخوابید. گاهی از من بپرس کدام واژه بود که داشتمت و میدارمت و
خواهم داشت و کدام اتفاق بود که بیبهانه، در سکوت میافتاد و ما را میلی برای پایانش
نبود. گاهی به من نگاه کن، ببین که شب بدون ماه تاریک است و مسافر بدون راه،
دلتنگ. گاهی از من بخواه، که ببینم چقدر، که بخوانم چطور، که بگویم چرا، که بنویسم
از کجا، که بسرایم چگونه...
گاهی به من خبر بده از کهکشان که چیست. این نورهای رنگی و آن سایههای نرم، حسِ عجیبِ رهایی کنار تو، این حجمِ مهربانیِ بیانتها کجاست. گاهی به من نشان بده با یک تکان سر، امواج گیسوانِ تو، مثل پرندگان مهاجر، در آسمان رهاست. گاهی حواس مرا پرت کن توی آب، مثل سیب، گاهی حواس مرا پرت کن توی دشت، مثل باد، گاهی حواس مرا پرت کن توی دامنت، مثل خواب. گاهی مرا بخواه، به تمنا بدون شرم، مثل زمین که دلش رامِ ریشه هاست، مثل تنت که تماشا برای آن، مثل نوازش است، مثل کویر تشنه که باران، برای او، همّیشه خواهش است. گاهی مرا ببین، که نگاهِ تو زندگیست، در آسمانِ چشم تو، رویا همیشگیست.
گاهی مرا به اسم صدا کن که اسم من، بین لبان تو، عناب میشود، هر حرف آن بدون آنکه بفهمی خودت، از هُرم هر نفس، بیتاب میشود. گاهی درونِ حلقهی دستانِ بستهام، لختی سکوت کن، از کهکشانِ پر از نور و رنگهات، پایین بیا، به تنِ من هبوط کن. گاهی به زمزمه نزدیک گوشهام، شعری بخوان، سخنی تازه، ساز کن. قدرِ تمام زمانی که نیستم، این لحظههای بودنمان را دراز کن.
پرواز بر فراز ابرها، از آرزوهای دیرینهی آدمهاست. کنده شدن از زمینِ چسبناک و رها شدن در آسمانِ بیانتها، همراه شدن با پرندگانِ مهاجر و کوچ کردن از تمامی تعلقات. حتی حسِ پرواز هم روح آدم را بیتاب میکند طوری که دیگر در پوست نمیگنجد و میل به اوج رسیدن در او بیداد میکند. خیلی وقتها به این فکر میکنم که اگر روزی بفهمم که توانایی پرواز کردن در من هست آیا قدرت رها شدن در آسمان را پیدا خواهم کرد؟ آیا خواهم توانست دستهایم را بگشایم و بدون ترس از سقوط (که انگار در وجود همهی آدمها نهادینه شده) به بیکرانههای آسمان رجعت کنم؟ هیهات که این زمینِ جذاب، میلش به رهایی آدم نیست.
با دوستانِ همدل، سفر میکنیم به منطقهی الموت (آله آلموت) در استان قزوین. آله به معنی عقاب و آموت به معنای آشیان است و آلهآموت یعنی آشیانهی عقاب. جادههای پیچ در پیچ را میپیماییم و از قلعهی حسن صباح و دریاچهی اوان میگذریم. مقصد ما جایی دیگر است. از میان زیباییهای چشمنواز و طبیعتِ متفاوت و زیبای روستاهای آرام میگذریم و به ارتفاع سههزار و سیصدمتری میرسیم. کاروانسرای پیچبن در آرامش و سکوتی چندصد ساله، در انتظار ما نشسته است. این کاروانسرا در منتهیالیه ارتفاعات الموت و هم مرز با استان مازندران قرار دارد. در کنار کاروانسرا و بر فراز کوه، منظرهایست که تماشای آن، احساس پرواز را در من زنده میکند. حجم انبوهی از ابرهای سپید در زیر پایِ ما همچون دریایی آرام، در آغوش دره خفته است و آهسته و نرمنرمک، میلغزد و درهی عمیق را همراه با روستای کوچکی که در میان آن نشسته است میپوشاند و در خود فرو میبرد. بر فرازِ ابرها ایستادن، برای آدمی که در میان ساختمانهای بلند محصور شده و هرکجا نگاه میکند چشمش به دیواری آجری میخورد، تجربهی هیجانانگیزی است. من و همسفران، مبهوت این زیباییِ شگرف و آرامش بی نظیر میشویم. «محو تماشاشدن» اینجا معنی پیدا میکند. ابرهای سپید، با ناز و کرشمه، رقصکنان و دامنکشان به بالا میآیند و ما در اوج، از این بالا، که بالاتر از ما زمینی نیست، این فراز و فرود و دلبریها را به تماشا نشستهایم. دلم میخواهد دستهایم را باز کنم، نسیمی بوزد و من را همراه خودش در این گسترهی زیبا بچرخاند و زندگی را از این بالا نشانم بدهد. نشانم بدهد که چقدر کوچکم و ریشهی هرچه غرور و تکبر است را در من بخشکاند و جایش، دانهی رهایی را در دلم بکارد و به یادگار بگذارد. یکجفت عقاب، رها و سرمست، از آن بالاها به ما نگاه میکنند و سری تکان میدهند و میگذرند. دست بالای دست بسیار است. هوا تاریک میشود و ابرها به ما میرسند، در دل ابرها گم میشویم. این گم شدن، دستِ کمی از پرواز ندارد. باران میبارد، ما درون بارانیم، ما با باران و ابرهایی که میبارند یکی میشویم. در دلِ باران بودن، با زیر باران بودن خیلی فرق دارد و این فرق را کسی میفهمد که آن را تجربه کرده باشد. مثل این است که آدم خودش یک تکه از طبیعت شود. می رویم درون چادر، تا صبح باران میبارد و خواب من، شبیه خوابِ ابریست که هنوز تا باران شدنش، راهی طولانی مانده است.
.
جاده
مثل بعضی از رابطههاست، فراز و فرود دارد، پستی و بلندی دارد. پیچ و تاب دارد،
گاهی از دل جنگلی پردرخت میگذرد، سرشار از ترانه و آواز، سبز و مرطوب و گاه در
میان یک کویر برهوت است، خشک و ساکت، خالی و خلوت. مسیر سخت یا آسان، جاده امتداد
دارد. لذتهایش به یادماندنی و سختیهایش گذراست. حتی لذتهای کوچکش، در هنگامهی
سختی، مرهم است. نجاتبخش است. از بالا که نگاه کنی، جاده است که از میان تمام
حادثهها گذشته است. جاده میرساند، قطع نمیشود. جاده طولانیست، بیپایان است،
سکون ندارد، بیتاب است، پر از خواهش و تمنای پیمودن است، هیجان دارد، لذت دارد،
اوج دارد. جاده زیر نور ماه، میدرخشد. مسیر با جاده زیبا میشود، جاده راه است،
قرار است برساند، پاییز باشد یا زمستان، اردیبهشت باشد یا شهریور فرقی نمیکند.
جاده، مسیرِ رسیدن است. مسافر اگر جاده را بلد باشد، همسفرش را هیچوقت گم نخواهد
کرد.
:)
برای عکاسی از آسمان شب راهی کویر دیهوکِ طبس میشویم. عکاسی بهانهای میشود برای تماشای آسمان شب به دور از نورهای سرگردان و غریبهی شهر. برای دور شدن از هیاهوی روزمرگی و ازدحام، ما را میبرد تا عمقِ آرامش و بیکرانگی. غروب میرسیم به دلِ کویر. نوشتم دلِ کویر و به این فکر کردم که عجب دلی دارد کویر و عجب خلوتی دارد با این دلِ داغَش که زیر خروارها ماسه قایم کرده است. شاید خدا آسمان شب را با تمام معجزههای نورانیاش برای همین دل آفریده است. خدا شب را که آفرید، دلِ کویر آرام شد. قبل از آن، کویر یک طوفانِ بزرگ همیشه رونده بود. شب را که دید، عاشق شد و ایستاد. آرام گرفت و ساکت شد. از شبِ کویر مینویسم. تاکستانی از نور، در باغی از سیاهی. خوشهخوشه، دستهدسته. پربار، بیوقفه و ممتد.
من معنی نور را در شب کویر فهمیدم، لمس کردم و دیدم. همسفران خوابیدهاند و آتش اندکاندک خاموش میشود که از خواب میپرم. از خواب میپرم و پرواز میکنم تا اوجِ آسمانی که نفسم را میگیرد و بند میآورد. آتش خاموش میشود و چشمم روشن میشود به جمالِ آسمانِ شبی که معجزه است. وای از این شب، که بارانی از نور را چنان بیرحمانه، چنان زیبا، چنان شگرف و بیانتها بر چشمان من میباراند که مجالی برای پلکزدن، نفسکشیدن و تکان خوردن نیست. کویر ساکت است و من در دلش، از هیجانِ تماشای شبی که به من نشان میدهد، میتپم. تنم انگار فلج شده و از من فقط چشم مانده است و نگاه. نگاهی که به هیچ دیواری، به هیچ بنبستی به هیچ انتهایی، به هیچ پایانی نمیرسد. نگاهم نفس میکشد و سینهام آرام گرفته است. موسیقی ستارهها را با هربار روشن و خاموش شدنشان میشنوم. میشنوم و نمیشنوم. میبینم و نمیبینم. اشک ظهور میکند و گریه پیدا میشود، در پشت لایهی نازک و تپندهاش، نورها، روشنتر از قبل، میرقصند و نزدیک میشوند. نزدیک و نزدیکتر. انگار که کویر و آسمان به هم میرسند و من، این غریبهی خفته در دلِ کویر، شاهدِ ساکت این ماجرایِ شگرف میشوم. تنم، با پوست و استخوانش، در مقابل دست و پا زدنهای روحِ بیتابی که میلِ اوجگرفتن در او بیدار شده، مقاومت میکند. به هیچچیز و به همهچیز فکر میکنم. سبک میشوم. ذره میشوم. اندازهی دانهای از شنهای کویر. باد بلندم میکند. شب مرا در آغوشِ نورانیاش فشار میدهد.
از آسمانِ شبِ کویر حرف میزنم. جایی که شب، با کمال زیباییاش پیدا میشود نه با اوج تاریکیاش. جایی که اندازهی هر دانه سیاهی، یک دانه روشنایی هست. جایی که مسافرش پا به راه شیری میگذارد و از خود به بیخود شدن سفر میکند.
کمکم همسفران بیدار میشوند، سپیده میزند و کویر، دلش را دوباره زیر ماسههای داغ پنهان میکند. شبِ کویر شب خوابیدن نیست. شبِ بیداری و پیدا شدن است.
وقتی از سفر برمیگردم تا چندین روز و گاهی یکی دو
هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که
بارها نوشتهام، گفتهام و عقیده دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و
هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمیشود سفر را
در یک کفهی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفهی دیگر و اینها را با هم مساوی
دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ
سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال میدهد، هویت
میدهد، نشان میدهد، رازهای مگو میگوید، تیمارش میکند، دل به دلش میدهد،
همراهش میشود، رهایش نمیکند، برایش جلوهگری میکند، داستان میگوید، ترانه میخواند،
آشنایش میکند، عاشقش میکند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام میکند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش، برای مسافرش تمام نمیشود. قبل از اولین سفرهایی
که رفتم فکر میکردم مسافر که از سفر باز میگردد سرشار از انرژیهاییست که در سفر
گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدمها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بیخودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر میکند. دست خودشان هم نیست، خب آدمها که همه مثل هم نیستند. بعضیها اینجوریاند دیگر...
آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست*
* این شعر از احمد شاملوست، واژهی سفر را من به جای عشق در آن نوشتهام.
.
من یک فرشته نیستم. قرار هم نبود فرشته باشم که اگر قرار بود، به من نمیگفتند
فعلاً تشریف ببرید روی زمین تا ببینیم چه میشود. این ببینیم چه میشود هم خودش
هزار و یک اما و اگر داشت. اول دلم هُرری ریخت روی زمین، بعدش کفِ پاهایم مثل جانِ
شیرین، خاک سرخ را بغل کرد و آرام گرفت. اصلاً به من نمیخورد فرشته باشم، چندین
بار بالهایم به هم گره خورد و با سر رفتم توی ابرها، چند بارهم اشتباهاً رفتم
قسمت فرشتگان مؤنث که اصلاً خدا شاهدِه قصد و غرضی در این اتفاق نبود. من گیج میزدم.
کلاً سنگین بودم و وقت پریدن تلوتلو میخوردم که همین هم باعث شد رفقا در مورد من
فکر ناجور کنند. خب همه که قرار نیست فرشته باشند، مگر آدم بودن چه عیبی دارد؟
البته بین خودمان باشد که عیبِ آدم بودن فراوان است اما حالا که دستمان به آسمان
نمیرسد بگذار بگویم آسمان بو میدهد. از همان آغاز هم به نظرم شن و ماسه و ریگی،
شاید هم نرمه شیشهای یا همچین چیزی توی خمیرمایهی خلقتم بود. همانجا که داشتند
وَرزم میدادند خودم فهمیدم؛ اما کدام ماستبند است که بگوید ماست من ترش است. گفتم
شاید مثل جوش از سرو صورتم بزند بیرون و با سوزن سوراخش کنم و خلاص؛ اما رفت در کل
وجودم و پخش شد و ماندگار شد. حالا لِخ و لِخ باید راه بروم و به تبعیدشدگان لخلخ
کنندهی دیگر لبخند بزنم. همه شقورق و خوشحالاند. یا آنها نمیدانند یا من
نادانم. البته که من نادانم. نادانم که وقتی آن بالا به من گفتند اگر بالت وبال
است، بده دنده بگیر، گفتم دنده چیست؟ گفتند استخوانهای باریکی است بر روی سینه که
هنگام شوق یا ترس، دل تپندهات از سینه بیرون نیفتد و از دست نامحرمان در امان
باشد. گفتم بهجای پریدن چه کنم؟ گفتند راه برو که هم ریسکش از پرواز کمتر است، هم
طمأنینهاش درحرکت بیشتر. گفتم باشد و شد. مثل اینجا نبود که هرچه میگویم باشد،
نمیشود. گاهی وقتها شانهام میخارد و دلم تنگ میشود اما آب رفته به جوی بازنمیگردد.
البته گاهی که خیلی از خودم مایه میگذارم و بر اساس طریقت آسمانیان رفتار میکنم
شانههایم گزگز میکند و یکچیزی انگار میخواهد ازآنجا بزند بیرون که ناخواسته
امانش نمیدهم و با یک حرکت آدمیزادی در نطفه خاموشش میکنم. عادت کردم آدم باشم.
ضربالمثلی هست که میگوید «آدمم دیگه، آدم هم جایزالخطاست» و خلاص. اصلاً جایز
است که خطا کنم و در بعضی موارد مباح و مستحب هم میشود که اگر نمیشد من فرشته
بودم. باغی بود و بستانی بود و شیری بود و شرابی و اوووو وه، الیآخر. در تصورات
هم نمیگنجد که چه بود. البته شرابش طهورا بود و مبری از این تلخ آبهای زمینی. خب
اگر میخواستم خطا نکنم که آدم نمیشدم. البته از حق نگذریم که دلم میخواهد آدم
خوبی باشم، تلاش هم میکنم، بالاخره یکچیزهایی در وجودم هست که میدرخشد و در
تاریکی مطلق نیستم که اگر بودم آدم هم نبودم ـ نگو حیوان که رتبهای ایشان از آدمی
در بعضی موارد بالاتر است ـ بخشی از تاریکی بودم که منحیثالمجموع نور را پس میزدم.
ولی با وجود همهی این تلاشها، بالبالزدنها و جستوخیزها، بازهم من یک فرشته
نیستم.
.