در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

زندگی، درد و دیگر هیچ

درد تلنگر است. تلنگری برای اینکه آدم حواسش را جمع کند.انگشتِ پا گیر می‌کند به کناره‌ی میز، دادِ آدم بلند می‌شود. این درد یعنی حواست را جمع کن، به میز نگاه کن. دندان درد می‌کند، اشک آدم را درمی‌آورد، این یعنی حواست به آن نبوده است، یک‌کاری کردی (غافل یا ناغافل)، یک چیزی خوردی که به این درد دچار شده‌ای. شکم درد می‌کند، این هم علتش معلوم است، اطعمه و اشربه‌ای آمده و سرناسازگاری گذاشته. هر دردی آدم را بیشتر به خودش می‌شناساند. مثلا یکی فلان غذا به معده‌اش نمی‌سازد، آن یکی اگر روی شانه‌ی چپ بخوابد، کمرش درد می‌گیرد. آن دیگری، آب‌ِ یخ که می‌خورد، سردرد می‌شود. آدم می‌تواند بدنش را با دردها بشناسد، حواسش را جمع کند.

هر دردی اگر جایش مشخص باشد، درمانش راحت‌تر است. به پایی که درد می‌کند، پماد می‌مالند. برای سری که درد می‌کند، دوا و مسکن هست. چشم اگر دچار درد شود، دارو و قطره‌ برایش هست. جا که مشخص باشد، طبیبش هم هست، دارویش هم پیدا می‌شود.

بعضی درد‌ها جا و مکان ندارند، پخش میشوند در تمام تن، آدم را از پا می‌اندازند. نفله می‌کنند. سینه را تنگ می‌کنند، حواس را پرت می‌کنند، نفس را می‌کاهند. بعضی از این دردها منسوب به جان است، جانِ آدم درد می‌گیرد. جان کجاست؟ طبیبِ جان کیست؟ دارویش چیست؟ دندان نیست که مرهمی بر آن بگذاری یا بسپاری‌اش به انبر دندانپزشک. جان است. جان را که نمی‌شود کند و انداخت دور!

از عوارضِ این دردها  همین‌ است که رنگِ آبیِ آسمان، برای صاحبِ این درد خاکستری می‌شود. بهار برایش پاییز است، نه از آن پاییزهای زیبا و رنگارنگ، از آن پاییزهای لخت و بدون باران. طعمِ شیرین، به کام این آدم، زهرمار است. لبخند، مثل گنجشکی هراسان، از روی لبان آدمی که جانش درد می‌کند، می‌پرد و برنمی‌گردد. خوردن برایش در حدِ زنده‌بودن معنی دارد. قفسه‌ی سینه‌اش تنگ است، شب، برایش دوزخ است، روز برایش برزخ. حرفش را، دردش را، نمی‌تواند به کسی بگوید. گرفته است، عبوس است، مستعدِ همه‌ی بیماری‌هاست. جان که دچار درد شود، دیگر راه برای همه‌ی درد‌های بی‌درمان و بادرمان باز می‌شود. از کندی و تندی ضربان قلب گرفته، تا سرفه و ضعف و کمر درد، از تاری دید گرفته، تا پیچش معده. البته این دردها که در مقابل دردِ اصلی، درد نیست، سوء تفاهم است.

این درد هم تلنگر است. از آن تلنگرهای محکم.  تلنگر سختیست که آدم در شناخت خودش یا دیگری اشتباه کرده است.

شناخت، درد دارد.

آدمی که جانش درد می‌کند، دستش را کجایش بگذارد؟ حرفش را به که بگوید؟ رازش را برای که فاش کند؟

.

شب‌ و شهر

سرم را از پنجره‌ی بازِ اتاق بیرون می‌برم و آسمانِ تاریک و کدرِ شب را تماشا می‌کنم. چند ستاره‌ی کم‌فروغ در این‌سو و آن‌سوی آسمان، در تنهاییِ خودشان می‌درخشند. چقدر آسمانِ شبِ شهر، خالی و غمگین است. انگارنه‌انگار که آسمانی نامتناهیست! بیشتر شبیه تخته‌ی سیاهی می‌ماند که نوشته‌های رویش را خوب پاک نکرده‌اند و چند نقطه‌ی سفید روی آن جامانده است. آدمی که دلش گرفته باشد حق دارد با تماشای همچین آسمانی بیشتر دلش بگیرد و غم و غصه‌اش افزون شود.
تماشای آسمان – نه این آسمان – آسمانی که سرشار از ستاره و نور و کهکشان‌هاست، آدم را از خودش بیرون می‌کشد. غم و غصه‌ها، در میان این نورها گم می‌شوند و اثری از آن‌ها به‌جا نمی‌ماند. آدم اگر جایی زندگی کند که آسمانِ شبش، آسمان باشد، تمام شب، تا هنگامِ طلوع، مست است. ما که در شهرهای بسته و خسته زندگی می‌کنیم، هیچ درکی از آسمان شب نداریم. تاریکی و دود و ظلمات و خفقان، در هم گره می‌خورند و سقفی تیره‌وتار را روی سرمان و جلوی دیدگانِ مشتاقمان می‌کشند. نه جای برای نفس کشیدن هست، نه آسمانی برای تماشا کردن. خودمان را حبس کردیم و خوشحالیم. خوشحالیم از اینکه خانه‌های بزرگی داریم و توی پارکینگش، ماشین‌های خوشگلمان را پارک کرده‌ایم. از تمامی هستی و کهکشان، داشتن همین چهاردیواری و همان چهارچرخ  ما را خوشحال می‌کند. لم می‌دهیم روی مبل‌های نرم و توی مونیتورهای بزرگ، فیلم کهکشان‌ها و ستارگان را می‌بینیم و ذوق می‌کنیم. نمی‌دانیم که تمامی این زیبایی‌های، پیرامون ماست. یا خودمان را به ندانستن می‌زنیم و با کنترلِ تلویزیون شبکه‌ها را عوض می‌کنیم و خمیازه می‌کشیم.
آسمانِ واقعیِ شب، تصویری تماشایی از زندگی‌ و زیباییست. باید تماشا کنیم تا بفهمیم این دست و پا زدن‌های ما برای بیشتر اندوختن و روی‌هم انباشتن، بیهوده است. باید تماشا کنیم تا بدانیم غم و اندوه، بغض و کینه‌، غرور و نخوت، کبر و خودخواهیِ ما، تاریکیست و شادی و بخشش، مهربانی و آرامش، عشق و محبت، درستی و راستی و اندیشه‌ی ما نور است.
پنجره‌ی اتاق را می‌بندم و آسمان تیره و خفه‌ی شبِ شهر را می‌گذارم برای آن‌هایی که آسوده در بسترِ نرمِ خویش خفته‌اند. 

خانم میم

خانم میم در روابطش خیلی زودرنج است. آنقدر به جزئیات توجه می‌کند که هر تغییر کوچکی را زود می‌بیند و احساس می‌کند. گاهی می‌فهمد حواس مخاطبش با اون نیست و رنج می‌کشد، گاهی می‌بیند برای آدم‌هایی که برایش ارزشمندند، ارزشمند نیست و دوباره رنج می‌کشد، گاهی می‌شنود پشت سرش حرف‌هایی می‌زنند که اصلا درباره‌ی او صدق نمی‌کند و رنج می‌کشد، گاهی وقت‌ها محبت می‌کند ولی محبتی نمی‌بیند و رنج می‌کشد. خانم میم آنقدر رنج کشیده ‌است که دیگر با چشم‌های بسته هم می‌تواند رنج بکشد. دفترچه‌ی کوچکی که همراه دارد پر از خط‌خطی‌های رنج است. خانم میم خیلی وقت‌ها حرف‌هایش را می‌خورد، بغض‌هایش را قورت می‌دهد  و به همین خاطر کمی چاق شده است. ضربان قلبش حالت سینوسی دارد، تند می‌شود و به ناگاه، از تپش می‌افتد و نفسش را تنگ می‌کند. اوایل فکر می‌کرد نفسش به این خاطر تنگ شده‌ است که خودش اندکی چاق شده اما حالا فهمیده‌ است تنگ شدن نفس، ربطی به چاق شدن ندارد و هرچه هست زیر سرِ خودِ نفس است.  تنهایی را دوست دارد و از آدم‌ها فرار می‌کند. دنیای خانم میم آنقدر کوچک است که حتی خودش هم درون آن جا نمی‌شود. خانم میم از اینکه به کسی دل بدهد می‌ترسد، چون یکبار دلش را دزدیده‌اند و سال‌ها بعد آن را در حالیکه تمام وسایلِ ارزشمندش را برداشته‌اند در کنار خیابان رها کرده‌اند. خانم میم از صدای زنگ تلفن می‌ترسد و صدایِ زنگِ خانه‌اش، آواز چکاوکی است که سرما خورده و به زحمت می‌خواند. خانم میم تنهاست و گاهی همراهِ تنهایی‌اش اشک می‌ریزد ولی بازهم هیچ حرفی به هم نمی‌زنند. دنیا هرقدر بزرگ باشد و هستی هرقدر نامتناهی، ماه کامل باشد یا داسی شکل، پاییز باشد یا نیمه‌ی بهار، کسوف باشد یا خسوف، برای خانم میم فرقی نمی‌کند. دنیای خانم میم همیشه خالی است.

.

یک چشم بسته، یک چشم باز

صبح، می‌تواند مثل هرروز آغاز شود. کسالت از سر و روی آدم ببارد و رختخواب، از همیشه آشفته‌تر باشد، عقربه‌های ساعت، مثل چوب‌دست آقا معلم، تکان تکان بخورند و شش را به هفت، هفت را به هشت و هشت را به نُه بچسبانند. صدای بوقِ ماشین‌ها، موتورها، هواپیماها، دزدگیرها، آژیر ماشین‌های پلیس و سروصدای بچه‌ی همسایه، که خیلی شبیه ناله‌های یک گربه‌ی زخمیست، از پشت پنجره به گوش برسد و در این میان، کلاغی هم از سرِ بیکاری قارقار بکند. آینه‌ی دستشویی کثیف‌تر از همیشه باشد و آب، باریک‌تر و کم‌فشار از توی لوله بیرون بیاید. توی یخچال هیچی نباشد و آبِ توی سماور به این سادگی‌ها جوش نیآید. اولین خبری که رادیو اعلام می‌کند مرگ هشتاد نفر در اثر زلزله و آتش‌سوزی و سیل باشد و تلویزیون، تصویر له شدنِ سرِ یک آهوی جوان در میانِ آرواره‌های یک تمساح را نشان بدهد. صبح می‌تواند با صدای زنگِ درِ حیاط آغاز شود که مصرانه فشرده می‌شود و کسی که پشتِ در است، قبض عوارض شهرداری را آورده است که روی برگه‌ی کاغذی آن، تعداد صفرهای مبلغِ بدهی، در کادری که برای آن در نظر گرفته‌اند، جا نشده است. صبح می‌تواند با سرفه، سردرد یا آبریزشِ بینی آغاز شود، موها ژولیده‌ و آشفته باشند و هیچ میلی برای تکان خوردن و نفسِ عمیق کشیدن و دست‌وپاها را کش دادن، نباشد. نه نانی توی سفره باشد، نه پنیر و کره‌ای، چای خشک هم تمام‌شده باشد و آبِ سماور  هم که جوش می‌آید، بخار ‌شود و فضای خانه را مثل چشم‌های صاحب‌ِخانه، مرطوب کند. صبح می‌تواند با غم آغاز شود و با دل‌تنگی ادامه بیابد. عددی دیگر روی تقویم خط بخورد و لباس اتو نکرده و پرچین و چروکی دیگر، تن را بپوشاند.

صبح می‌تواند، مثل هر روز آغاز شود. نور، نرم و آهسته و سبک، از پشت پرده‌ی آویخته بر پنجره، سُر بخورد روی انگشت‌ها و گرمیِ مهربانانه‌اش، چشم‌ها را بعد از خوابی دل‌چسب و عمیق، به جنبش درآورد. پلک‌ها از هم بازشوند و لذتِ خوابِ شیرین، لبخند را روی لب‌ها بنشاند. صدای جیک‌جیک گنجشک‌های مست از بیرون به گوش برسد و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، نسیمِ بهاری، بوی خاکِ باران‌خورده و عطرِ نانِ تازه را به داخلِ اتاق بیاورد. صبح می‌تواند با پیامی (یا پیامکی) دل‌نشین و واژه‌هایی مهربان آغاز شود و ثانیه‌شمارِ ساعت‌دیواری مثل برگی در باد، برقصد و با عشوه و ناز، صفحه‌ی گرد ساعت را، صحنه‌ی رقص تماشایی‌اش کند. رادیو ترانه‌‌ای عاشقانه و قدیمی را زمزمه کند و دوشِ حمام، پرفشار و مهربان ، تن را با سرانگشتانِ ولرمش، نوازش کند. آینه‌ی دستشویی تمیز و درخشان‌ باشد و ستاره‌‌های درون چشم‌ها را تابنده‌تر از همیشه نشان بدهد. صبح می‌تواند با یک چاییِ تازه‌دم و خوش‌رنگ،  یک تخم‌مرغ عسلی و کمیِ نانِ سنگک آغاز شود. صدای دختربچه‌ی کوچک همسایه که برای خودش آوازی کودکانه می‌خواند و صدای زنگِ دل‌نشین یک دوچرخه، از توی کوچه به گوش برسد. صبح می‌تواند با حسِ عمیق «دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن» آغاز شود، پنجره‌های اتاق بازشوند و طراوت و تازگیِ بهار، مثل موجی لطیف، به سر و تن بخورد و طره‌ی گیسوان، به روی پیشانی بیفتد  و لبخند، برای چندمین بار، به روی لب‌ها تجدید شود. لباسی خوش‌رنگ و عطرآگین، که خاطره‌ایست از دیداری تازه، تن را درون خود به آغوش بکشد و رایحه‌ای آشنا، فضای اتاق را از یاد و خاطره‌ای دل‌نشین، لبریز کند. دور عددی روی تقویم خطی آبی کشیده شود و ذوق و هیجانی تب آلود، همچون خونِ جاری رگ‌ها، در تمام تن بچرخد و نبض را ازآنچه هست، تند‌تر کند. صبح می‌تواند با زمزمه‌ی ترانه‌ای شاد زیر لب، با حرکاتی زیرپوستی و موزون، با چشم‌هایی درخشنده و صورتی گلگون، با انگشتری که انگشت درون آن می‌لغزد و روی میز جا نمی‌ماند، با کفش‌هایی که بندهایش به زیباترین شکل گره می‌خورند، آغاز شود و با لبخندی که از روی لب‌ها پاک نمی‌شود، تا شب امتداد پیدا کند.

- همه‌ی دنیا را نمی‌شود برای بهتر زیستن تغییر داد، بعضی چیزها، بعضی رفتارها و بعضی افراد، غیرقابل تغییرند و کاری از دستِ آدم برای بهتر شدن یا تغییرشان برنمی‌آید. ذهن را درگیر این ماجراها کردن، دست‌وپا زدن در باتلاق است، فقط انرژی‌های آدم را می‌گیرد و از پا می‌اندازتش. اما بعضی چیزها، بعضی تفکرات و نگاه‌ها، بعضی حس‌ها(حتی در درونِ خودِ آدم)، بعضی اتفاقات دست خودِ آدم است، می‌تواند تغییرشان دهد، طور دیگری نگاهشان کند، پنجره‌ی بسته‌ای را باز کند، لبی را به لبخند بگشاید، دوست بدارد یا دوست‌داشته شود و خیلی چیزهای دیگر. آدم برای این‌ها باید وقت بگذارد، انرژی‌اش را برای این چیزها خرج کند و لذتِ زیستنش را افزون کند. چشم برای چگونه نگریستن، ذهن برای چگونه اندیشیدن، زبان برای چگونه گفتن و دست‌ها برای چطور نوشتن، آماده‌ی فرمان‌اند. صبح را می‌شود این‌گونه آغاز کرد ... وگرنه دنیا همین است که هست.

سیصد و شصت و پنج روز


«عکس : پیر پلگرینی عکاس مطرح سوییسی»

زمان، از آن‌چیزی که در ذهنِ من و توست، خیلی تند‌تر می‌گذرد. نمی‌دانم عجله‌اش برای چیست، چرا وقتی همه‌چیز خوب است، میل به سریع‌تر گذشتن، در او بیشتر و بیشتر می‌شود. انگار به اتفاقاتِ خوب حساسیت دارد و تنش از این ماجراها کهیر می‌زند. زمان، ذاتا حسود است. این را خودش، به صورتی حرص درآور، با صدای تیک‌و‌تاکش می‌گوید و تکرار می‌کند. امان نمی‌دهد. طلوعی که با چشم‌های تو آغاز می‌شود را به طرفة‌العینی به غروب می‌رساند، شبی را که با تو شروع می‌شود، به چشم‌بر‌هم‌زدنی، صبح می‌کند. زمان، شاعریست که لحظاتِ تنهایی، اندوه، انتظار و درد را دوست ‌می‌دارد و این دقایق را کشدار و طولانی می‌کند. دست به سینه می‌ایستد و در حالیکه کف پای راستش را به دیوار پشت سرش تکیه داده، با خونسردی به روبرو خیره می‌شود، ابروهایش را بالا می‌اندازد،  زیر لب آهسته سوت می‌زند و معلوم نیست، گودی روی گونه‌اش، به خاطر لبخند است یا افسوس. زمان، شعرهایی می‌سراید که در وصفِ از دست‌دادن است. از تلخی و انتظار می‌گوید، از چشم‌بر در ماندن و خیره به جاده شدن، از سکوت و تنهایی و تاریکیِ اتاقی که پنجره‌هایش، زیر پرده‌ها‌ی ضخیمِ قهوه‌ای، مدفون شده‌اند. زمان، وقتی لبخندی را می‌بیند، تمام می‌شود. اما درد که آغاز می‌شود، زمان لم می‌دهد، تنش را شل می‌کند و تکان نمی‌خورد.
-

گاهی به دنیایی فکر می‌کنم که زمان، در خدمت من و تو باشد. ساکت و خموش ایستاده و گوش به فرمان صبوری کند، عوض اینکه من و تو چشمانمان به او باشد و نگرانش باشیم، او با نگاهی معصومانه و فرمانبردار، به ما نگاه کند و منتظر باشد. آن‌گاه که بخواهیم، برایمان کُند و آهسته شود، حتی بایستد و تکان نخورد. و زمانی که اراده کنیم، سریع‌تر از برق و باد بگذرد و تمام ‌شود. در این دنیایی که در تصور من است، زمان را همچون اسبی سیاه و سپید افسار کنیم و سوار بر این مرکبِ رام، گاهی آهسته و باطمانینه، گاهی ایستاده و بی‌حرکت و زمانی توفنده و بدون توقف، از فراز و نشیب‌های زندگی، از پستی و بلندی‌های عمر، عبور کنیم و بگذریم.  در دنیای خیالی من، زمان، رامِ ما شده است.
-
سیصدوشصت‌و پنج روزِ دیگر، از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی، که سیصد و شصت و پنج روز از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی‌اش گذشته بود، گذشت. و این سیصد و شصت‌و‌ پنج روزها، صرفا برای این می‌گذرند که بگویند و فریاد بزنند که سیصد و شصت‌ و پنج روز‌های بعدی هم، گذشتنی هستند. با تمام شادی‌ها و اندوه‌هایشان، با همه‌ی قهرها و آشتی‌هایشان و با حجمِ انبوهی از خاطرات تلخ و شیرینشان. چیز‌هایی که زمان برای ما به یادگار می‌گذارد، زخم‌ها و جوانه‌هاست. دردها و تجربه‌هاست. نوشته‌ها و نانوشته‌هاست.
-
حالا که نمی‌شود زمان را رام کرد و افسار به گُرده‌اش انداخت، شاید بشود کمی با او رفیق شد، خدا را چه دیدی، شاید کمی با من و تو راه بیاید.
به قول مسعودِ سعد سلمان که در شعر خود می‌سراید: 
دلا چه داری اندُه، به شادکامی زی
بتابِ غم چه گدازی؟ به ناز و لهو گذار
اگر سپهر بگردد، زِ حالِ خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد، تو با زمانه بساز ...

.

رازها

« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»

راز‌هایم را برای تو خواهم گفت. نه برای اینکه نتوانم آن‌ها را در قلبم حفظ کنم. رازهایم را برای تو می‌گویم تا قلبم از هر چه جز توست، خالی شود.  برای تو حرف می‌زنم، به چشم‌هایِ تو نگاه می‌کنم، دست‌هایِ تو را در دستانم می‌فشارم و  برای تو، واژه‌هایی را می‌گویم که ستاره‌ی درون چشمانت، با شنیدنشان، بدرخشد. زمان، وقتی تو با منی، به تماشای تو می‌ایستد، نمی‌گذرد، نمی‌رود، تمام نمی‌شود، پایان نمی‌پذیرد. جز صدای آرامِ نفس‌هایِ تو، هیچ‌ صدایی نمی‌شنوم و این آرامش و سکوت، مدیونِ حضورِ توست. حرف‌هایم را برای تو می‌گویم چرا که واژه‌ها برای تو خود را می‌آرایند و به انتظار رسیدنِ به تو، به شعر تبدیل می‌شوند. هر رنگِ رنگین‌کمان، شعری از من، برای توست که اینگونه در نگاهت، جان‌ می‌گیرد، به اوج می‌رسد و تمام شهر را، با همه‌ی آدم‌هایِ محزونِ خفته‌اش، با تمام هیاهوهای بی‌سرانجام و پوچش، به زیر خود می‌کشد تا در نگاهِ تو، جاودانه شود. تا لب‌هایت، در معجزه‌ای شگرف و تماشایی، به تصویرِ لبخندی برسند، که حالِ خوب، در  انحنای آن معنی پیدا می‌کند. رازهایم را برای تو خواهم گفت، مثل تمام شعرهایی که برای تو سروده‌ام،  مانند تمام نوشته‌هایی که برای تو نوشته‌ام.

MB HD

دوچرخه در ایران

« زنی در دوران قاجار سوار بر دوچرخه در آتلیه عکاسی - عکس: گنجینه‌ی عکس‌های تهران قدیم» 

ایرانیان قدیم زمانی که برای اولین بار این مرکب دوچرخ را دیدند اعتقاد داشتند که این وسیله نقلیه توسط شیاطین و پریان حرکت می‌کند چون کسی در حالت عادی نمی‌تواند روی دوچرخ حرکت کند. اهالی تهران برای اولین بار در میدان مشق  چشمشان به جمال دوچرخه به همراه دو نوجوان پانزده و شانزده ساله با شلوارهای کوتاه تا بالای زانو که به نمایش گذاشته‌شده بود  افتاد. این مرکب دوپا، توسط انگلیسی‌ها وارد پایتخت قاجار شده بود و نزد تهرانیان قدیم به «مرکب شیطان» معروف بود، چراکه عوام بر این اعتقاد بودند که این وسیله نقلیه توسط شیاطین و پریان حرکت می‌کند چون‌که کسی نمی‌تواند روی دوچرخ حرکت کند. دلیلشان این بود که می‌گفتند اگر کسی مرکبی را نگه ندارد خودش که نمی‌تواند خودش را نگه دارد، پس چگونه می‌تواند یکی را هم بالای خود بنشاند و راه ببرد و کسانی که سوار بر این وسیله محیرالعقول می‌شوند و پیچ‌وتاب می‌خورند، مطمئناً تحت حمایت شیطان هستند. افراد پیر و سالمند زمانی که دوچرخه را در گذرها و خیابان‌های تهران می‌دیدند گویا که غول یا جن را دیده باشند  فوراً زیر لب بسم‌الله می‌گفتند. درهرصورت دوچرخه، دل بچه‌های  اعیان و  پولدارهای پایتخت را برده بود و خانواده‌هایی که دستشان به دهانشان می‌رسید مخصوصاً حاجی‌ها و بازاری‌ها برای فرزندانشان این وسیله نوظهور را می‌خریدند.


 « جماعتی از اقشار مختلف در عکسی یادگاری با دوچرخه‌هایشان - عکس: گنجینه‌ی عکس‌های تهران قدیم»

دوچرخه‌های نخستین که در تهران مورداستفاده قرار می‌گرفت از مارک‌های «هرکولس»، «رالی»، «بی .اس.آ» و «بیرمنگام» همگی ساخته کشور انگلستان بود. قیمت بهترین، بادوام‌ترین و خوش‌رکاب ترین نوع دوچرخه از ده تومان شروع می‌شد و به پانزده تومان می‌رسید که قیمت لوازم اضافی آن ازجمله، قاب، ترک‌بند، بوق و امثال آن شامل دو تومان می‌شد. با رایج شدن دوچرخه در پایتخت، دکان‌هایی برای فروش و تعمیر دوچرخه باز شد. جعفر شهری، مورخ و نویسنده کتاب تهران قدیم، اولین دوچرخه‌سازی تهران را دوچرخه‌سازی حسین آقا شیخ در خیابان ناصریه (ناصرخسرو) می‌داند که بعدازآن دکانی نیز توسط شخصی ارمنی تبار به نام «ادیک» در خیابان منوچهری دایر شد و به‌تدریج مغازه‌های دیگری در تهران برای کرایه و تعمیر دوچرخه عمومیت پیدا کردند و دوچرخه‌سازی یا دوچرخه فروشی جزو چشمگیرترین مشاغل در تهران قدیم محسوب شد. کرایه دوچرخه ساعتی ده شاهی (واحد پول در زمان قاجار) بود و پنچرگیری هم ده شاهی، روغن‌کاری دو شاهی و دیگر تعمیرات که شامل جوش‌کاری، شکست و بست، پره بندی‌ها، شل و سفت کردن زنجیر بود روی‌هم پنج، شش قِران می‌شد. 


 « محمدرضا پهلوی و دوچرخه‌اش  - عکس: گنجینه‌ی عکس‌های تهران قدیم»

خرید و کرایه دوچرخه در ابتدا برای تفریح و وسیله بازی پسران پولدار محسوب می‌شد اما کم‌کم دوچرخه از جنبه تفریحی خارج شد و جزو لاینفک اسباب کاسبان دوره‌گرد، دست‌فروشان و تعمیرکاران قفل و کلید شد. اما اکثر دوچرخه‌سواران تهران قدیم، حمال‌های ماست و حاملان چلوکباب بودند که تغارهای ماست را بر سرنهاده و سوار دوچرخه شده و به‌سرعت خود را به مقصد می‌رساندند یا شاگرد چلو پلوهایی که ظروف غذا را در مجمع می‌چیدند و با سرعت رکاب می‌زدند تا غذا را داغ به مشتری برسانند.

« کارگر رستوران در حال سینی‌های حمل چلو‌کباب ودوغ و مخلفات و  رساندن آن به مشتری‌ها در خیابان‌های تهران  »

با افزایش دوچرخه‌سواران در خیابان‌های پایتخت، برحسب پیشنهاد اداره تشکیلات نظمیه و تصویب وزارت داخله در ۲۳ مرداد ۱۳۰۵، نظامنامه دوچرخه‌سواری در  بیست ماده در روزنامه‌های کثیرالانتشار تهران به چاپ رسید. به‌موجب این نظامنامه، احدی بدون جوازِ تصدیق نمی‌توانست با دوچرخه در شهر و حومه حرکت کند، اشخاص زیر سیزده سال مطلقاً حق سواری نداشتند و از سیزده تا هجده‌سالگی کرایه کردن دوچرخه ممنوع بود، طبق این نظامنامه دوچرخه‌ها باید دارای بوق و زنگ باشند تا صدای آن‌ها تا فاصله پنجاه ذرع (حدود ۵ متر)  شنیده شود و از غروب آفتاب چراغ جلوی دوچرخه با نورسفید تا ده ذرع ( حدود ده متر) از مسافت را روشن کند و چراغ عقب با نور قرمز روشن باشد. همچنین دوچرخه‌سوارها باید در محل‌های پرجمعیت، سرپیچ‌ها و محل تلاقی خیابان‌ها آهسته حرکت کنند و مجاز نیستند به میان اجتماع وارد شوند مگر اینکه پشت سر هم و به فواصل معین باشد، حرکت از میان دسته‌های پیاده، سواری در پیاده‌رو و مسابقه در خیابان‌ها ممنوع است و اگر کسی قصد مسابقه دارد باید در نقاط مخصوص مسابقه دهند و از قبل، نظمیه را مطلع و کسب اجازه کنند. سواریِ دو نفر یا بیشتر یا سوار کردن اطفال و نمایش دادن روی دوچرخه و حمل اشیا در یک دست ممنوع است. دوچرخه‌سواران در نقاط پرجمعیت مجاز نیستند دو دست خود را از دسته دوچرخه بردارند و تعلیم دادن دوچرخه‌سواری در این نقاط ممنوع است.


«تصویر گواهینامه‌ی دوچرخه‌ی مرحوم پدرم حسن سلطان‌آبادیان در سال ۱۳۴۷ هجری شمسی  »