در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در ستایش آغوش


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
سفر با آغوش پیوندی دیرینه دارد. از آن زمانی که اولین مسافر، قبل از اینکه پا در جاده گذارد و سفرش را آغاز کند، در آغوشِ عزیزانش، واژه‌ی تلخِ خداحافظی را به زیرِ لب زمزمه کرد. یا کمی بعد‌تر، وقتی اولین مسافرِ بازگشته از سفر، محبوبش را  چنان در آغوش فشرد که اشک‌هایش، نه از سر شوقِ بازگشت، که به خاطر  لذتی که از به آغوش کشیدنِ محبوبش به او دست داد، به روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش چکید. آغوش، رفیق همیشگیِ دل‌تنگی است. آن‌چنان‌که آدم با به آغوش کشیدنِ عزیزش، در همان لحظه، نه حتی کمی دیرتر و دورتر،  برای او دل‌تنگ‌تر از همیشه می‌شود. آغوش تندیس عشق و دوست داشتن است. آن زمان که بعد از زلزله‌ای مهیب، در زیر آوار، نعش مادری را یافتند که آن‌چنان فرزند شیرخواره‌اش را در آغوش فشرده بود که هیچ‌کس، جرئت و دلِ جدا کردن آن دو جنازه را از هم، پیدا نکرد. آغوش امنیتِ خاطر است، وقتی‌که هُرمِ دو تن، در هم گره می‌خورد، یکی می‌شود، نفس را قرار می‌بخشد و دل را، از شوق این یکی شدن، از لذتِ این در هم آمیختن، بی‌قرار می‌کند.

در فرهنگ فارسی عمید در ذیل واژه‌ی «آغوش» آمده است: بغل، بَر، سینه. و در آغوش گرفتن بدین‌سان معنی شده که: کسی را در بغل گرفتن و دو دست را دایره‌وار دور تنه‌ی او فراهم آوردن و او را به سینه چسبانیدن.
و در لغت‌نامه‌ی دهخدا واژه‌‌ی «تنگ‌آغوش» را این‌گونه معنا کرده است که: آن‌کسی را گویند که آغوشِ تنگ داشته باشد و یا سخت در آغوش گرفته باشد. و واژه‌ی «نازک‌آغوش» این‌طور معنی شده که: آنکه دارای بَر و آغوش نرم و ملایم باشد، لطیف‌اندام، نازک بدن.


« خودنگاره‌ی الیزابت لوئیس و دخترش ، سال ۱۸۷۹»
دانشمندانِ علوم روان‌شناختی می‌گویند وقتی یک زوج در حد بیست ثانیه هم را در آغوش می‌کشند، سطح اکسیتوسین (هورمون عشق و شادی) در بدنشان بالا رفته و مقدار ِکورتیزول (هورمون استرس) در بدنشان به‌شدت پایین می‌آید. فشار خونشان کاهش پیداکرده و سطح اکسیژن در خونشان بالا می‌رود.
آغوش می‌تواند پناه باشد، می‌تواند درد را تسکین بخشد، دوست‌داشتن را افزون کند، قرار و آرامش ببخشد یا قهر را به آشتی و اشک را به لبخند مبدل سازد. آغوش، حریم شخصی آدم‌هاست. وقتی کسی در آن شریک می‌شود، یعنی برای در آغوش‌گیرنده، جایگاهی ویژه دارد. بوی تنِ آدم‌ها در آغوشِ همدیگر جا می‌ماند و گاهی همین رایحه، خوش‌آیند‌ترین خاطره‌ی یک ارتباط می‌شود. آدم‌ها دلشان در آغوش هم، قرص می‌شود. چشم‌ می‌بندند و زمان و مکان، از یاد و خاطرشان می‌رود. آغوش هرچه محکم‌تر باشد، اصیل‌تر و عمیق‌تر است و هرچه طولانی‌تر باشد، زیبا‌تر و ماندگارتر است.
و آغوش، آنطور که امیرحسین مقدم، نیازش به آن را، در شعرِ خود چنین زیبا  ابراز کرده است:
دلم آغوش می‌خواهد، کمی گرم و کمی تب‌دار
کمی با من مدارا کن، دلم را از زمین بردار
دلم آغوش می‌خواهد کنارش یک دوتا بوسه
دو تا قطاب ترد و تازه و مرغوب از بازار
به تن پیراهنی چسبان پر از پستی بلندی‌ها
حریری سرخ و ساده یا بلوزی خوشگل و گل‌دار
دو تا چشم غزالی چون غزل غماز و راز آلود
دو تا جادو، دو تا آهو، دو تا آئینه، یک دیدار
دلم آغوش می‌خواهد پر از احساس دل‌بستن
پر از سلول زندانی پر از آزادیِ بسیار
پر از ماندن پر از خواندن پر از شیرینی افشاندن
پر از اصرارِ بوسیدن، پر از ناز و پر از انکار
پر از ماسه پر از دریا، پری‌واره پری‌سیما
پر از آبی پر از ماهی یکی مست و یکی هوشیار
دلم بی‌تابِ چشمانت، غزل بانو! غزل‌خوانت
بیا این گوی و میدانت، دلم را  از زمین بردار
.
MB

در سفر با دوچرخه چطور محل اقامت مناسبی پیدا کنیم؟


« من و همسفرم در یکی از سفرهای دوچرخه‌ای - عکس: فرید دولت‌آبادی »
در میان انواع سفرهای ماجراجویانه،  سفر با دوچرخه یکی از جذاب‌ترین گزینه‌هاست. با وجودی که این سبکِ از سفر، چالش‌ها و فراز و نشیب‌های خاص خودش را دارد اما می‌توان گفت همین چالش‌ها و اتفاقات می‌تواند بخش مهمی از هیجانات و ماجراجویی‌های سفر با دوچرخه باشد.

پیمودن جاده‌ با دوچرخه به مسافر این امکان را می‌دهد که وسایلِ لازم و موردنیاز برای سفرهای طولانی را همراه خود بر روی دوچرخه حمل کند، آهسته و پیوسته رکاب بزند و  با آرامش و دقت بیشتری به پیرامون خود بنگرد، زیبایی‌ها و تصویرهای مسیر را تماشا کند، گاهی توقف کند، با دیگران ارتباط برقرار کند و یا مسیرش را تغییر دهد و برحسب علاقه‌مندی‌هایش مدتی در مکانی مناسب اقامت کند.

مسیرِ سفر در «سفر با دوچرخه»، اهمیت اصلی  و ویژه‌ی خود را بازمی‌یابد چراکه در سفر‌های ماجراجویانه، مقصد برای مسافر اهمیت چندانی ندارد و «مسیر» است که به سفرِ او معنا و مفهوم می‌بخشد و اصلی‌ترین اتفاقات، چالش‌ها، ارتباطات، خاطرات و مخاطرات، در این بخش از سفر اتفاق می‌افتد.
هنری میلر نویسنده‌ی شهیر آمریکایی در این مورد می‌گوید: «مقصد نهائی در سفر رسیدن به مکانی خاص نیست، بلکه سفر راهی برای لذت بردن از مسیر محسوب می‌شود
به‌عبارت‌دیگر برای رسیدن به مقصد، عجله‌ و اضطراری نیست چراکه اگر این‌گونه بود مناسب‌ترین وسیله برای سفر، هواپیماست که مسافر را در سریع‌ترین زمانِ ممکن به مقصد می‌رساند و او را از چالش‌های‌ِ مسیر دور می‌کند.

در سفرهای ماجراجویانه، هدف درکِ مسیر و هم‌نوایی با جاده‌هاست. چه‌بسا گاهی اوقات (بر اساس تجربه‌هایی که من در سفر با دوچرخه دارم)، نقطه‌ی اوج سفر در مسیر اتفاق می‌افتد و حتی در مواقعی، باعث تغییر مقصد نیز می‌شود.


« همسفرانِ من در حال استراحت در سفرِ شیراز به اهواز با دوچرخه - عکس: حمید سلطان‌آبادیان »

یکی از چالش‌هایی که در سفر با دوچرخه برای مسافر وجود دارد انتخاب مکانی برای اقامت در مسیرِ سفر است. سایکل‌توریست‌ها (گردشگرانِ دوچرخه‌سوار) معمولاً همراه خود چادرِ کمپ و وسایل اقامت شبانه را به همراه دارند اما انتخاب مکان مناسب و امن در مسیر‌های بین‌شهری یکی از چالش‌های همیشگی در سفر با دوچرخه‌ است.

علاوه بر موارد گفته‌شده، بعضی مواقع امکان برپایی چادر و کمپینگ به علت بارش باران، نبودِ مکان امن و مناسب و یا خستگی و تاریکیِ شب وجود ندارد، از طرفی دیگر برای یک سایکل‌توریست لازم است در سفرهای طولانی، هرچند روز یک‌بار برای تجدیدقوا، استفاده از حمام و امکانات رفاهی، مکانی را برای اقامت انتخاب کند که دسترسی به همه‌ی این موارد در آن مکان مقدور باشد، دراین‌بین اماکنی مانند خانه‌های بومی و محلی وجود دارند که تجربه بکر و بی‌نظیری از اقامت را برای ما رقم می‌زنند. 

در سفرهای بین‌شهری با دوچرخه، قبل از شروع حرکت مسیر روی نقشه تعیین می‌شود  و جاده‌های خلوت و فرعی که از میان شهرهای کوچک و روستا‌ها می‌گذرد بهترین انتخاب است، معمولاً در این شهرهای کوچک و روستاها اقامت‌های بومگردی وجود دارد که یکی از بهترین گزینه‌های برای اقامت است.

اقامتگاه‌های بومگردی، سبکِ جدیدی از اقامتگاه  هستند که در کنارِ داشتنِ مزایای بی‌شمار، از هزینه‌ی مناسب‌تری هم برخوردار هستند. از مهم‌ترین مزایای اقامت در اقامتگاه‌های بومگردی، امکان آشنایی مسافر با رسم و رسوم، تاریخ، معماری و فرهنگ منطقه‌ای است که به آنجا سفر می‌کنیم.

 بنابراین با رزرو اقامتگاه بومگردی در اصل با یک تیر می‌توان چند نشان زد، هم هزینه‌های سفر کاهش می‌یابد و هم آشنایی با شهر یا روستایی که از آن عبور می‌کنیم اتفاق می‌افتد. از همین رو می‌توان مکان‌ یا اماکن موردنظر را چند روز قبل از رسیدن به توقفگاه‌های شبانه انتخاب کرد و هماهنگی‌های لازم را برای رزرو آن انجام داد.

امروزه برخی از سایت‌های اجاره ویلا و اقامتگاه معتبر نظیر سایت اتاقک راه‌اندازی شده‌اند که با اجاره آنلاین اقامتگاه‌های مختلف در کلیه نقاط کشور (شامل بوم گردی‌ها، کلبه‌های چوبی، کلبه‌های جنگلی، سوئیت‌ها و ... )، با قیمتی به‌صرفه و تنوع بالا، امکان انتخاب و عبور از چالش مکانِ اقامتِ مناسب در سفر را میسر کرده‌اند.

با رزرو آنلاین اقامتگاه از این سایت‌ها، می‌توان هزینه‌های سفر را  به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای کاهش داد، نگرانی همیشگی از محل اقامتِ بعدی را از ذهن پاک کرد  و با آرامش و طیبِ خاطر از مسیر سفر لذت برد.


« عکس: حمید سلطان‌آبادیان »
گاهی همین اقامتگاه‌ها با توجه به جذابیت‌های فرهنگی و معماری، بخش مهم و خاطره‌انگیزی از سفر را به خودشان اختصاص می‌دهند طوری که یک‌شب اقامت در آن کافی به نظر نمی‌رسد. درعین‌حال که سبکِ سفر با دوچرخه، ماجراجویانه و مبتنی بر اتفاقات غیرقابل‌پیش‌بینی است اما برای داشتن انرژی و آمادگی لازم برای عبور از این ماجراها لازم است که قبل از شروع سفر، گزینه‌ی مهم «وضعیتِ مکان‌های اقامت شبانه» در مسیر را بررسی و  تا حد امکان این اماکن را انتخاب و رزرو کرد.
  

.

در ستایش دست‌ها



« مرحوم پدرم، من و مرحوم عموجان روی تراس خانه‌ی پدری»

در خاطره‌ای از کودکی‌ام که مادر، بارها برایم تعریف کرده‌ است من چهار سال دارم، روی تراس خانه در کنار عمویم ایستاده‌ام و دستِ او را محکم درون دستم فشار می‌دهم. پدر و مادرم راهی سفرند و این اولین باریست که من، قرار است دوریِ آن‌ها را تجربه کنم. گریه نمی‌کنم اما بغضِ سنگینی را در گلویم نگه داشته‌ام و تمام سعی‌ام در این است که این بغض نشکند و از چشم‌هایم جاری نشود. عموجان به بابا می‌گوید: ماشاءالله چه زوری داره این پسرتون، دستمو همچین محکم فشار میده که دردم گرفت. شاید عموجان نمی‌دانست که دستِ مهربانش قوّتِ قلب من است، من باید دست او را بفشارم که بودنش برایم ملموس‌تر و واقعی‌تر شود. مادر تعریف می‌کند: اخماتو توی هم کرده بودی و هیچی نمی‌گفتی، هرچی می گفتم حمید بیا بغلت کنم، تکون نمی‌خوردی و دست عموتو ول نمی‌کردی.
قهر، سکوت، اندوه  و دل‌آزردگی که در هم گره می‌خورند، آدم فلج می‌شود. نه می‌تواند حرفی بزند، نه تکان بخورد. هنوز هم همانطوری‌ام. آن‌ها می‌روند و من هنوز دستِ عموجان را سفت در دستِ کوچکم فشار می‌دهم. وقتی عموجان، خم می‌شود و مرا در آغوش می‌کشد، پهنه‌ی صورتم را خیسیِ اشک‌هایی که منتظر چکیدن بودند، گرم می‌کند. از همان‌ زمانی که یادم می‌آید، گریه‌های من ساکت است. هق‌هق و آه و ناله‌ای ندارد. دست عمو‌جان را تا جایی که می‌شود و دستش را نمی‌کشد در دست فشار می‌دهم. عموجان مهربان بود، دست‌هایش مهربان‌تر، دست‌ها مایه‌ی آرامشند، دست‌ها پیغمبران دل‌اند، دست‌ها آغوشِ کوچکند.

« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
دختر همسایه دست‌های ظریفی داشت، انگشتانی باریک و کشیده، نرم و نازک، با پوستی رنگ‌پریده و ترد، با ناخن‌هایی که دوست نداشت آن‌ها را لاک بزند. ناخن‌های خوشگلی داشت، رنگِ ناخن‌های کشیده‌اش صورتی لطیفی بود که هلالی سفید بالای آن‌ها چون تاجی نازک، می‌درخشید. کفِ دست‌هایش بوی شکلات می‌داد، این بو ‌را یکبار  وقتی که هر دو دستش را روی صورتم گذاشت تا یادم بدهد موقع بازیِ قایم‌باشک چطور باید چشم‌ها و صورتم را با دست‌هایم بپوشانم، فهمیدم. من همیشه از لای انگشت‌هایم یواشکی نگاهش می‌کردم که چطور ناشیانه و با عجله، زیر پله‌های حیاطِ خانه قایم میشد. وقتی فهمید که دزدکی نگاهش کردم گفت: اینطوری باید دستاتو بذاری روی چشمات. دوست داشتم کفِ نرم و نازکِ دست‌هایش را ببوسم. وقتی دست‌هایش را برداشت، گفتم: من هنوز یاد نگرفتم که! خندید و گفت: ای خدا! دست‌هایش را دوباره روی صورتم گذاشت، نفس عمیق کشیدم و دل به دریا زدم و لبانم را آهسته، آنطوری که هیچکدام به روی خودمان نیاوریم که اتفاقی افتاده، به کف دست راستش چسبانیدم. یکباره دست‌هایش را برداشت، به چشمانم زل زد. گفتم: دستات بوی شکلات میده! چشمانش می‌درخشید. گفت: یادگرفتی؟ گیج و حیران پرسیدم: چیرو؟ گونه‌هایش سرخ شد و گفت: خب اینکه چطور چشماتو با کفِ دستات ببندی رو دیگه! خندیدم. سرم را تکان دادم و در حالی که از خودم راضی بودم، گفتم: آره، دیگه یاد گرفتم.
بوی هیچ شکلاتی شبیه بوی کفِ دستانِ دخترِ همسایه نبود، اما کفِ دستان او، بوی همه‌ی شکلات‌های دنیا را می‌داد.


« عکس : سایت  kardarmaninovin.ir»
توی کلاس فقط من بودم که مداد را آنطور بین انگشتانم می‌گرفتم. کمرِ باریک مداد بین انگشتانم می‌رقصید. هم‌کلاسی‌ها نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. آقای معلم می‌گفت: مداد رو اینطوری توی دستت نگیر، ببین، بین این انگشتات بذارش. و با دستِ زمخت و پهنِ خودش مداد مرا می‌گرفت و بین انگشت‌های بزرگش جا می‌داد.  اما مداد، در دستِ من، بین آن انگشت‌هایی که آقا معلم می‌گفت نمی‌ایستاد، بی قراری می‌کرد. دوست داشت همانطوری که من می‌گیرمش، گرفته شود. به نظرم جای کمرِ باریکش، بین همین انگشت‌هایم بود که دوست داشتند دورِ کمرش حلقه شوند.  همه‌ی آدم‌ها که یک‌جور نیستند. همه را که یک‌جور نمی‌شود در آغوش فشرد. جایِ کمرِ باریک مدادِ من، در امن‌ترین نقطه‌‌ی بین انگشتان من بود. اینطوری شد که بیشتر برایم می‌رقصید. در آغوش دستِ من، احساس خوبی داشت و این احساسِ خوب، به بیشتر نوشتن و همیشه نوشتن، منتهی می‌شد. من مداد را دوست داشتم و آنطور درون دستانم نگهش می‌داشتم که این دوست داشتن را حس کند. اینگونه بود که واژه‌ها از ذهن من در فرآیندی دلنشین و دوست‌داشتنی، در میانه‌ی رقصی موزون و آهنگین به روی صفحه‌ی سپیدِ کاغذ سُر می‌خوردند و جمله‌ها یکی پس از دیگری شکل می‌گرفتند. من می‌نوشتم و مداد جایگاه خودش را برای همیشه در بین همان انگشتانی که دوست داشت در بینِ آن‌ها باشد، حفظ کرد و ماندگار شد.


« عکس :وبلاگ  sev-goli.blogsky.com»
اولین بار و شاید تنها باری که در کودکی گم شدم پنج سالم بود. مادر همیشه تندتر از من قدم برمی‌داشت و من در حالیکه دستش را در دست گرفته بودم به دنبالش کشیده می‌شدم و می‌دویدم. حواس من و خط نگاهم به آدم‌هایی بود که با قد بلندشان از دور و برِ من عبور می‌کردند و هیچکدام من را بین خودشان نمی‌دیدند. در یک لحظه‌ی شلوغ، در میانه‌ و تنگاتنگِ ازدحام آدم‌ها، به‌ناگهان دیدم دستِ مادر درون دست من نیست. ایستادم. مادر تعریف می‌کند: کف دستت رو باز نگه داشته بودی و بهش نگاه می‌کردی، بعد هی دور و برتو نگاه کردی. پرسیدم: گریه کردم؟ مادر می‌گوید: نه،  گریه نکردی. فقط منتظر بودی، نه تکون خوردی نه قدم از قدم برداشتی. مادر من را از دور نگاه می‌کند تا واکنشم را به این گم شدن ببیند. با اینکه تصویر‌های این خاطره در ذهنم نمانده  اما ترسِ عمیق و مبهمی از گم شدن، در خاطرم برای همیشه حک شده است. شاید آن‌ لحظه برای اولین بار است که می‌فهمم نتیجه‌ی رها کردن دست، گم شدن است. گرفتن دستی که آدم صاحبِ آن را دوست دارد، حضور در پرتوی نور است، اینگونه آدم دلش قرص است، ترس به دلِ آدم نمی‌افتد. رها شدن یا رها کردنِ این دست، آدم را به درون ظلمات می‌برد، آدم را گم می‌کند، هم از خودش هم از دیگران و بیشتر از همه، از آن‌که دوستش می‌دارد. بعضی دست‌ها را باید محکم گرفت و رها نکرد.


« عکس : سایت بیتوته »
«کفِ دست» منطقه‌ی استراتژیکی است. منطقه‌ای که در اولین تماسِ فیزیکی در ارتباط با آدم‌ها (یک ارتباط رسمی یا نیمه رسمی) لمس می‌شود. جایی که آدم‌ها فکر می‌کنند این جایِ خودشان را بیشتر از هرجایِ دیگرشان می شناسند و تکیه‌کلامِ خیلی‌ها این جمله است که: «اون‌جا (یا فلانی) رو مثل کفِ دستم میشناسم». جایی‌ست که نمادِ سادگی و صداقت است: « من با تو مثلِ کفِ دستم». منطقه‌ایست که بعضی‌ها بلدند آینده‌ی‌ آدم را از روی خط و خطوطش پیشگویی کنند و داستان‌ها از روی آن می‌خوانند. حتی  داستان‌ هم برایش نوشته‌اند: «مجموعه داستان‌های کف‌دستی اثر یاسوناری کاواباتا با ترجمه محمدرضا قلیچ خانی». جایی‌ست که بعضی آدم‌ها صورتشان را با آن می‌پوشانند که اگر نبود، خیلی‌ها آبرویشان می‌رفت و خیلی‌ها هم لو می‌رفتند. مکانی‌ست که هم اشک‌ها را پاک می‌کند و هم با لب و لب‌خند‌ها آشناست. می‌گویند وقتی این‌جایِ کسی بخارد، آن شخص پول‌دار می شود و خالی‌ بودنش هم نمادِ فقر و تنگدستی است. می‌گویند اگر عبارتِ «بسم الله شهث هث یهث» را بر آن بنویسند و بخوابند، پریان به خوابِ صاحبِ کفِ دست آمده و از حال و احوالش به او خبر می‌دهند. دیدنش در خواب‌ نمادی از مال و منال و فرزند و زن است. مالیدنش بر هم آدم را گرم می‌کند و گاهی هم علامت آماده بودن برای انجام کار است. توی دعوا هم کاربرد‌های مهلکی دارد و به صورتِ «کف‌دستی» و «سیلی» به‌کار می‌آید. اما در نوازش کاربردی‌تر و دل‌نوازتر و جان‌فراز‌تر  است. روی گونه‌ها که قرار گیرد دل را  قرار می‌بخشد و روی دل که می‌نشیند آدم را از زنده بودن (خودش یا کسی دیگر) مطمئن می‌کند. گاه می‌رود زیرِ چانه، گاهی هم پسِ گردن را ماساژ می‌دهد. مالِ بعضی‌ها عرق سرد می‌کند و مال بعضی‌ هم عرق را پاک می‌کند. بعضی جاها بر هم نهادن دوکفِ دست نشان از احترام و کرنش است و در بعضی حالات، کفِ دست را بر رانِ  پا کوبیدن نشان از افسوس و حسرت دارد. مالِ معدودی از آدم‌ها رایحه‌‌ای دارد که از قلبشان می‌تراود و خاصِ خودشان است و  کفِ دست بعضی‌ها هم برای دیگران نمک ندارد. هنگام آغوش به یار پشتگرمی می‌دهند و مراقبند که از شدتِ فشار کم نشود و در هنگام خلوت، کاشفانِ فراز و نشیب‌های ناپیموده‌اند. خلاصه اینکه «کفِ دست» برای خودش ماجراهای فراوان دارد و به گفته‌ی بعضی‌ها صورتِ دومِ آدم است.


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
مادربزرگ می‌گفت:  همونطور که نقش و نگار انگشتای هر آدمی با آدمِ دیگه فرق داره و مشابهی نداره، هر آدمی هم توی این دنیا فقط یک نگار داره و مشابهی براش نیست. ما به شوخی می‌گفتیم: مادربزرگ، حالا شما نگار پدربزرگ بودید یا پدربزرگ نگار شما بود؟ آهی می‌کشید، خط نگاهش را به عکس قاب‌ شده‌ی پدربزرگ می‌انداخت و می‌گفت: آقاجان نگارِ من بود. آقاجان همه‌چیزِ من بود.  پوست دست‌های مادربزرگ نازک شده بود و رگ‌های بنفش دست‌های لرزانش، توی چشم می‌زد. مادربزرگ می‌گفت: دستای آدما صندوقچه‌ی اسرارشن. و بعد با پشت دستش، اشک‌هایی که هنوز از چشم‌های کم‌سویش نچکیده بودند را پاک می‌کرد و آه می‌کشید. من دست‌های مادربزرگ را می‌بوسیدم، دست‌های او بوی گلاب می‌داد. با همین دست‌های لرزانی که هر چند روز یکبار حنایشان می‌کرد قابِ عکس پدربزرگ را برمی‌داشت، با دستمال حریر سفیدی که گوشه‌اش را خودش، با همین دست‌هایش، در ایامی که تند و فرز و باریک و کشیده بودند،  یک گلِ بنفش را  با برگ‌هایی سبز گلدوزی کرده بود ،خاک و غبار روی شیشه‌ی قابِ عکس را می‌گرفت، چند دقیقه به چشم‌های مَردش نگاه می‌کرد، لب‌هایش می‌لرزید، کفِ دستش را می‌گذاشت روی گونه‌ی عکس، زیر لب حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد که هیچکس به جز نگارش، نمی‌نشنید. یک قطره اشک به روی گونه‌های گود‌افتاده‌اش می‌چکید. قابِ عکس را به روی طاقچه می‌گذاشت و آرام و آهسته، همچون عروسی که پیش چشم‌های داماد راه می‌رود، تا گوشه‌ی اتاق می‌رفت و در جای همیشگی‌اش می‌نشست و دوباره به قابِ عکس چشم می‌دوخت. وقتی مادربزرگ مُرد من هشت ساله بودم. یادم می‌آید وقتی برای آخرین بار دست‌هایش را بوسیدم، از سردی دست‌هایی که رگ‌های بنفش آن کبود شده بودند، یکه خوردم. دلم می‌خواست آن دست‌های مهربان، آن صندوقچه‌ی اسرارِ مادربزرگ، همه‌ی رازهایشان را، وقتی که می بوسمشان، آهسته برای من زمزمه می‌کردند. مادربزرگ که مُرد، تازه از نزدیک دیدم که سرانگشتانِ او صاف شده بودند و هیچ نقش و نگاری نداشتند.


« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
من به دست‌ آدم‌ها بیشتر از صورتشان نگاه می‌کنم. دست‌ها هیچوقت دروغ نمی‌گویند. وقتی از دست کسی خوشم نمی‌آید، میلی برای ارتباط با او، گپ زدن یا حتی نگاه کردن به صورتش هم پیدا نمی‌کنم. دست‌ها از حالِ درونِ آدم‌ها برای من قصه تعریف می‌کنند. وقتی دست‌های کسی زیباست، به نظرم روحش، درونش، ذهنش، دنیایش، همه و همه زیبایند. ظرافتی که در آفرینش دست‌هاست، حتی اگر اغراق نکرده باشم، در چشم‌ها هم نیست. بیست و هفت استخوان و سی و چهار عضله طوری در کنارِ هم چیده شده‌اند که یک‌چهارم قشرِ حرکتیِ مغز فقط مشغول به آن‌هاست. شاعران چه بسیار  برایش سروده‌اند و عاشقان برای گرفتنش، برای گرفتنِ دست‌های معشوق، برای لمسِ این صندوقچه‌ی اسرار درون، چه فراوان گریسته‌اند. چه بسیار دست‌های مهربانی که اشکی از گونه‌ایی زدوده‌اند و چه بسیار دست‌هایی که به نوازش در میان گیسوانی فرو رفته‌اند. وقتی درباره‌ی دست‌ها می‌نویسم، انگشت‌هایم منعطف‌تر از همیشه می‌شوند و زودتر از من واژه‌های بعدی را پیدا می‌کنند. فریدون مشیری چه زیبا دست را در شعر خودش توصیف کرده است که:
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر: دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست، گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،دست که هست!


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
MB8HD

 

آرزوهای بزرگ


 من و دوچرخه‌ام بر فراز صخره‌ای در جزیره‌ی هنگام 

بعضی از آرزوها و رؤیاها دست‌نیافتنی‌اند. مثلاً در نوجوانی یکی از رؤیاهای من این بود که نیمه‌شب بروم روی پشت‌بام و دست‌هایم را باز کنم، پاهایم را به زمین فشار دهم و آهسته از روی زمین بلند شده و به آسمان بروم، پرواز کنم و به پشت پنجره‌ی خانه‌ی کسی که آن زمان دوستش داشتم سر بزنم و  او را تماشا کنم. بعد به شیشه‌ی اتاقش بزنم، وقتی پنجره‌ را باز کرد دستش را بگیرم و باهم پرواز کنیم، از زمین فاصله بگیریم و آن‌قدر دور شویم که کره‌ی خاکی اندازه‌ی یک گردو شود. در سکوت مطلقِ بینِ ستاره‌ها توقف کنیم و روی یک سیاره‌ی کوچک کمی بنشینیم و کهکشان و هستی را با تمام معجزه‌های نورانی‌اش تماشا کنیم. یا آرزو داشتم که وقتی کتابی مثلِ گوژپشت نتردام را می‌خوانم، خودم یکی از شخصیت‌های رمان شده و «ازمرالدا» دخترِ کولی زیبای داستان را از نزدیک ببینم. یا مثلاً آرزو داشتم همه‌ی مسائل سخت ریاضی بدون اینکه برای یادگرفتنشان زجر بکشم در ذهنم حل‌وفصل شوند و به‌راحتی آب خوردن امتحان جبر و مثلثات و هندسه را با نمره‌ی عالی پشت سر بگذارم. یا آرزوی نامرئی شدن در خیلی لحظات و یا خیلی آرزوها و رؤیاهای دست‌نیافتنی و ماوراییِ دیگر که باعث می‌شد بخش زیادی از لحظاتِ تنهایی‌ام را با خیال‌پردازی با آن‌ها بگذرانم. اما آرزوهایی هم بودند و هستند که دست‌یافتنی‌اند و می‌توان آن‌ها را محقق کرد. مثل همین سفری که با دوچرخه آغاز کردم و در همان سفر، هند و تاج‌محل و رود مقدس گنگ، چین و دیوارِ طولانی و پررمزورازش، سمرقند و بخارا و دوشنبه و خیلی جاهای دیگر را از نزدیک ببینم و شگفت‌زده شوم. یا آرزوی چاپ کتاب از نوشته‌هایم که تابه‌حال حداقل یکی از آن کتاب‌ها محقق شده و «خاطراتِ دوچرخه» که ماحصل دست‌نوشته‌هایم در سفر است به چاپ رسیده و هنوز چندتای دیگر مانده تا این آرزو به کمال برسد، یا آرزوهای دیگری مثل سفر به ونیز و قایق گردی در کوچه‌های شهر، سفر به توکیو، مراکش، جنگل‌های آمازون، ویتنام، هلند، تبت و ... و یا آرزوی پرواز و سفر با بالن، چند هفته زندگی روی کشتی، خرید یک خودروی کاروان برای سفرهای طولانی، اسب‌سواری در دشت‌های سبزِ بی‌انتها، داشتن کلبه‌ی کوچکی در بلندی‌های یک کوهِ سبز که هر صبحش با هوایی مه‌آلود و ترانه‌ی پرندگان آغاز می‌شود و نصف بیشتر سال آسمان و زمینش برفیست، کاشتن تعداد زیادی درخت، سفر به همه‌ی کشورهای دنیا، سفر در فضا و تماشای کره زمین از دور، یاد گرفتنِ شنا، توانایی مکالمه با ده دوازده زبانِ دنیا، تماشای آبشار نیاگارا و مجسمه‌ی مسیح از نزدیک، رفتن به بالای برج ایفل و پیزا، گشت‌وگذار در اهرام مصر و قاهره، رصد آسمان شب با یک تلسکوپ شخصی از روی پشتِ بام خانه، یادگرفتن پیانو و نواختن موسیقی‌، آشنا شدن با کلی آدم از کشورهای و فرهنگ‌های دیگر و هزاران آرزو و رویای دیگر که دست یافتن به آن‌ها چندان دور از ذهن نیست.
چیزی که امید به زندگی را صدچندان می‌کند و نعمتِ بزرگ زنده‌بودن را لذت‌بخش و هیجان‌انگیز می‌کند وجود و حضورِ همین خواسته‌ها و آرزوها و رؤیاهاست. تجربه‌ای که من در راستای رسیدن به آرزوهای شخصی‌ام دارم این است که زیاد به آن‌ها فکرکنم، به روی کاغذ بیاورمشان و در موردشان زیاد بنویسم. سبک زندگی‌ام را برمدار همین آرزوها قرار دهم و در مسیری قدم نگذارم که من را از آن‌ها دور کند. آدم نمی‌تواند آرزوی همیشه در سفر بودن داشته باشد اما از آن‌طرف یک شغل دولتیِ تمام‌وقت پیشه کند که تا دوران پیری متعهد به کار و فعالیت در آن رسته است. اگر آدم واقعاً خواهنده باشد و در این راه همت کند، زمین و زمان و نظام هستی دست‌به‌دست هم می‌دهند و او را به سمت خواسته‌اش سوق می‌دهند. کارها طوری بر وفق مراد او پیش می‌‌روند که انگشت حیرت به دندان می‌گزد که یالعجب! و با خود زمزمه می‌کند: چطور می‌شود که این‌طور می‌شود!
اما اگر هر دم خواسته و آرزویش تغییر کند و پرنده‌ی بازیگوشِ رؤیاهایش هی از این شاخه به آن شاخه‌ی ذهن بپرد و آرام و قرار بر یک اندیشه و آرزو نداشته باشد، مانند قایق کوچکی در میان اقیانوسی از تردید و تعلیق، دستخوش امواج شده و هیچ‌وقت به ساحل و سرمنزل مقصود نمی‌رسد. نوشتن به آدم کمک می‌کند بیشتر خودش را بشناسد و بداند که چه می‌خواهد و به کجا می‌خواهد برسد. نوشتن آدم را به اندیشه وامی‌دارد، دایره‌ی لغات ذهنش را بسط می‌دهد و آرزوهای نهان شده در تاریک‌خانه‌ی ذهن را بیرون می‌کشد و دوباره به آن‌ها جان می‌بخشد. مثل همین متنِ کوتاه که نوشتنش باعث شد دوباره به آرزوهایم فکر کنم و حتی بعضی‌هایش که دلخور شده بودند و در کنجی از ذهنم قایم شده و قهر کرده بودند را دوباره به صحنه‌ بیاورم و از آن‌ها دلجویی کنم و بگویم به یادشان هستم و در باقی‌مانده‌ی عمر، برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌‌کنم. 

.

خیلی دور


منبع عکس: سایت YouPic

حالم خوب است و ملالی نیست جز اندوهِ زمانِ از دست‌رفته‌ای که با حالِ خوب طی نشد. از جایی که خیلی دور است برای تو می‌نویسم. از میان وسعت سبزی که با نگین‌هایی سرخ، آراسته شده و قطره‌های شبنم، در سراسر آن چون تکه‌های کوچکی از الماس، می‌درخشند. از کنار تک‌درخت‌های ساکت و پرباری که آغوش برای آسمان گشوده‌اند و ریشه در زمین دوانیده‌اند. در مسیرِ نسیم مداومی که شانه بر گیسوی دشت می‌کشد و با شاخ و برگ درختان تنها، موسیقیِ رهایی می‌نوازد. حالِ خوب را یافته‌ام. حال خوب را در دنیایی یافته‌ام که من را در خلوتِ مه‌آلودش گم می‌کند. جایی که تمامِ وسعت نگاهِ من، چند قدم در پیشِ رویم بیشتر نیست. همه‌چیز در این چند قدم، در امروز، درحال خلاصه می‌شود. تصویر‌های ناب، ذره ذره هویدا می‌شوند. فردا، با تمام زیبایی‌های شگفت‌انگیزش پشت حجم انبوهی از مه، آرام گرفته است و بی‌صبرانه انتظارم را می‌کشد. دیروز، در جاده‌ای که پشت سرگذاشته‌ام، پشت کوه‌ها و دره‌های عمیق، در پسِ فراز و فرود‌های صعب‌العبور جا مانده است. به جز قطره‌های بارانی که تنم را شسته‌ است و خار‌های کوچک بازیگوشی که بر پایم فرو رفته‌اند و خراش‌های اندکی که حواسم را جمع‌تر کرده‌اند، چیز دیگری از دیروز بر جای نمانده است.  ساوالان را یافته‌ام. اسب وحشی و سرکشی که همچون زمان، میلش به تاختن و گریز از ایستادن است. ساوالان رام دست‌های من شده است، با او خو گرفته‌ام.  از جایی برایت می‌نویسم که سکون و حرکت درهم آمیخته‌اند و سکوت و صدا معنایی یکسان دارند. «اندوهِ» سر به زیر، در دشتی از «شادی» چرا می‌کند و «تردید» در بهتی کامل، طیِ هفت‌رنگ به «یقین» می‌رسد. آسمانِ خسته از اوج، بر گستره‌ی مهربانِ زمین پهن می‌شود و کوهِ پیر بالاتر از ابرهای جوان، سربلند می‌کند. اینجا خیلی دور است، می‌دانم! اما آنقدر به خود نزدیک شده‌ام که دیگر راهی برای بازگشت نمانده است. راهی هم اگر باشد شوقی برای برگشتنم نیست. این واژه‌ها را از جایی برای تو می‌نویسم که «تصور» و «خیال» درون آن گم‌ شده‌اند و «رویا» و «آرزو» در لا‌به‌لای وسعتِ مه‌آلودش به دنبالِ هم می‌گردند. اینجا صداها برایم آشناست. نامم را می‌دانند و آوازهای قریبی می‌شنوم که من را به خویش می‌خوانند. نور، نرم و آهسته در تنم  در وجودم نفوذ می‌کند. ریشه‌هایم آرام آرام در زمینِ نرم فرو می‌روند و طراوت و تازگی را در خود احساس می‌کنم. دارم خود را در امتداد این گم‌شدن  پیدا می‌کنم.  شاید این یک «تولد تازه» است. دارم ریشه می‌کنم. دارم سبز می‌شوم. حالم خوب است و از جایی که خیلی دور است، برای تو می‌نویسم ...

- از سری نامه‌هایی که هیچ‌گاه فرستاده نشدند.
.

سیزده پله



 عکس: حمید سلطان‌آبادیان

در سال‌های دور، آن زمانی که هنوز پدرم در این دنیا حضور داشت و همه‌ی خانواده، کنار هم زندگی می‌کردیم، در خانه‌ی پدری که اکنون دیگر وجودِ خارجی ندارد، اتاقی روی پشتِ بام بود که مادربزرگم در آن زندگی می‌کرد. اتاقی که هویت مستقلی داشت، پنجره‌‌ای بزرگ به فضایِ روی بام با نمایی زیبا از  شاخه‌های پربرگِ درختانِ زبان‌گنجشک و سرو. برای رسیدن به این اتاق باید از سیزده پله بالا می‌رفتم، درِ اتاق را آهسته می‌زدم تا صدای مادربزرگ از توی اتاق بلند میشد که بعله؟ و بعد از اجازه گرفتن به آهستگی وارد دنیایِ نور و رنگ و به میانِ رایحه‌ی گلاب و سپنج و نفتالین وارد می‌شدم. اتاق مادربزرگ که او را عزیزجان صدا می‌کردیم وسیله‌ی چندانی نداشت، اما همین سادگی، باعث زیبایی و دلنشینی فضای اتاق شده بود. پرتوهای نوازشگر نور، از لای پرده‌ی نازکِ پنجره، روی صورت پرچین و چروک و مهربانِ مادربزرگ می‌افتاد و باعث میشد تماشای او، وقتی که تسبیح می‌چرخاند و زیرِ لب آیت‌الکرسی می‌خواند برای من جذاب‌تر باشد. وقتی مادربزرگ از این دنیا به آسمانِ آبیِ بی‌انتها سفر کرد، اتاقِ روی پشتِ بام، به ترتیب قلمروِ برادران بزرگترم شد. سه برادر که هرکدام برای ساکن و حاکمِ اتاق شدن، نقشه‌های فراوان داشتند و من در این میان، سال‌ها صبر کردم تا آن‌ها یکی یکی، هرکدام برای مدتی طولانی آن اتاق را تصاحب کردند، وسایل و خرت‌وپرت‌هایشان را به درون آن بردند و تا زمانِ تشکیل زندگی مستقل ومشترک، در آنجا رحلِ اقامت افکندند و مالک و صاحبِ آسمان و کلاغ‌ها و گنجشک‌ها و رنگین کمان و برف و باران و پرتوهای نوازشگر نور و درخت‌های پرشاخ‌وبرگ شدند.
 حدود پانزده سال طول کشید تا آخرین برادرِ بزرگتر هم، اتاقِ پشت‌بام را به مقصدِ خانه‌ی خودش ترک کرد و ذوق و هیجانِ تملکِ اتاقِ پر رمز و راز را در دل من انداخت. اولین شبِ خوابیدن در آن اتاق، هیچوقت از لوحِ خاطرم پاک نمی‌شود. شبی مهتابی با آسمانی صاف که ماهِ کامل از پشت پنجره‌، فضای اتاق را روشن کرده بود و من نمی‌توانستم لحظه‌ای از تماشای آن چشم بردارم و از هیجانِ اینکه از آنشب، اتاق و تمام تصویرهایش به من تعلق دارد، خواب به چشمانم نمی‌رفت. اتاقِ کوچک روی پشت‌بام، قلمروِ من شده بود و از آن‌شب من مالکِ پنجره و بام و درختانِ سرک‌کشیده به روی پشت‌بام و آسمانِ شب و ستاره‌ها و ماهِ درخشان شده بودم. از آن ایام، «شب» برای من دنیایی متفاوت، پر رمز و راز و دوست‌داشتنی شد. اتاقِ کوچک، مأمن و  خلوتِ من برای شب‌نشینی‌هایم بود. شب‌های تابستان، گاهی با نردبان به روی سقفِ اتاقم می‌رفتم و رویِ بامِ کوچکش دراز می‌کشیدم و آسمان را از نزدیک‌ترین جایی که امکانش برایم بود، تماشا می‌کردم. از دیدن عبورِ ناگهانی یک شهاب، آنقدر هیجان زده می‌شدم که خواب از سرم می‌پرید و در پی دوباره دیدنِ نورِ گذرا و معجزه‌وارش، آنقدر به آسمان خیره می‌شدم که دیگر نایی برای باز نگهداشتن پلک‌ها برایم نمی‌ماند. اولین خواب‌های من در زیر گستره‌ی آسمانِ شب در روی همین اتاق، اتفاق افتاد. در شب‌های زمستانی، وقتی که دانه‌های درشت برف همچون شکوفه‌های گیلاس، از آسمانِ سرخ‌رنگ و ساکت، بر زمین می‌باریدند، من نزدیک‌ترین ساکنِ خانه، به اولین دانه‌های برف بودم. روی بام می‌ایستادم و در حالیکه صورتم را به سوی آسمان بلند کرده بودم، از تماس سرد و مهربانِ سرانگشت‌هایِ دانه‌های برفِ تازه از راه رسیده لذت می‌بردم. نیمه‌های شب روی بام را انبوهی از برف می‌پوشاند و من در اتاقم، پشت پنجره، در حالیکه که کنار بخاری ایستاده بودم، به این سپیدی و آرامشِ مطلق خیره میشدم و کیف می‌کردم. شب‌های زمستانی، در هنگامه‌ی بارش برف، آرام‌ترین و خلسه‌وارترین لحظات زندگی برای من رقم می‌خوردند. من شیفته‌ی تماشا کردن بودم. شب‌های پاییز، برگ‌های درختانی که سر و تنشان را به روی سطحِ بام رسانده بودند، سرخ و زرد می‌شدند و با نسیم پاییزی با حالتی دلبرانه، تکان تکان می‌خورند و صدای موسیقی‌وارِ خش‌خش آن‌ها خبر از بارشِ بارانی شبانه می‌داد. باران‌هایی که تا صبح ادامه می‌یافت و تمامِ تخیلات شبانه‌ی من را خیس و عاشقانه می‌کرد. شب‌های پاییزی در اتاق روی بام، شب‌های شنیدنِ موسیقی از دورترین امواجِ رادیو و سرودن اولین‌شعرهای عاشقانه، برای معشوق خیالی‌ام بود. من سیزده‌پله به آسمان نزدیک‌تر بودم و این سیزده پله را با هیجان و لذت می‌پیمودم و وقتی که وارد اتاقم می‌شدم و درِ آن را پشت سرم می‌بستم، احساس آرامشی شگرف، سراسر وجودم را می‌انباشت.
 اتاقِ کوچک من، یک مکانِ ثابت و ساکن نبود. این اتاق، دری به دنیای خیال‌های من، دروازه‌ای برای شروع سفرهایم و جایی برای اندیشیدن، نوشتن و رویاپردازی‌های من بود. با هجرتِ پدرم از این دنیای خاکی به دنیای دیگر، در چشم برهم زدنی، خانه‌ی پدری خلوت شد و همه به دنبال زندگی خودشان رفتند. اتاق‌ها و زیرزمین و حیاطی که زمانی پر از بچه‌ها و نوه‌ها و عروس‌و‌ داماد‌ها و برادر و خواهر‌ها بود، به ناگهان سرد و خالی و خلوت شد و وسایلش، آنچنان که رسم روزگار است، یک‌به‌یک از خانه بیرون رفت و چیزی نماند به جز من و اتاقم.  خانه، بنا به مصلحت بزرگان، فروخته شد و آخرین کسی که ذره ذره، خانه و اتاقِ کوچکِ روی بام را ترک کرد، من بودم. جدایی از قلمرویِ نزدیک به آسمان، پشتِ بام برفی و درختانِ همسایه و خانه‌ی پدری با تمام خاطراتِ روزها و شب‌های کودکی و نوجوانی، برای من سخت و غم‌انگیز بود. وقتی اتاقم از وسایل خالی شد، لخت و عور به نظر می‌رسید و انگار، با نگاهی غم‌زده و پرسان به چشم‌های من چشم دوخته و این ترکِ ناگهانی را حملِ بر بی‌وفایی من می‌دانست. در حینِ رفتن، با چشمانی مرطوب، جای‌جای اتاق و روی سطحِ بام و زوایای پیدا و پنهان خانه را تماشا می‌کردم و می‌دانستم که هیچ کجای دنیا برای من، اینجا نخواهد شد.
 آدم در زندگی‌اش، بعضی اتفاقات را، بعضی مکان‌ها را و حضورِ بعضی آدم‌ها را فقط برای مدتی تجربه می‌کند، هرچند کوتاه، اما تاثیرگذار و ماندگار، آنچنان که فعل «فراموش شدن» در موردِ آن‌ها هیچوقت صرف نخواهد شد.  

.

در ستایش بوییدن



چند روزی هست که به بیماری کرونا دچار شده‌ام. سرفه‌های خشک و سردرد و سرگیجه و ضعف و بی‌حالی که از عوارض این بیماری است به یک‌طرف و از دست دادن حس بویایی و در امتداد آن ضعفِ حسِ چشایی، در طرف دیگر. این دومین باری است که حس بویایی خودم را به خاطر این بیماری از دست میدهم. دفعه‌ی قبلی این تجربه واقعاً برایم عجیب و نگران‌کننده بود، چون شنیده بودم بعضی‌ها بعد از دچارشدن به ویروس کووید-۱۹ برای همیشه حس بویایی خودشان را از دست میدهند! زندگی بدون این حس، که معمولاً چندان به آن توجهی نمی‌شود (یا بعضی‌های اونطور که باید بهش توجه نمی‌کنن) غیرممکن نیست اما علاوه بر مطلع نشدن از بعضی خطرات (بوی نشتی گاز، سوختن و.. ) اتفاق مهم دیگری هم می‌افتد و آن اینست که اصلِ لذّت از بخش‌های مهمی از زندگی حذف میشود. بخش زیادی از خاطرات ما آدم‌ها با عطر و بوها پیوند خورده، عطر پرتقال من را به سال‌های خیلی دور (دوران کودکی) می‌برد، بوی گلِ یاس من را یاد مرحومِ عمویم می‌اندازد که همیشه خیلی مرتب و خوش‌پوش بود و این عطر را به خودش می‌زد. بویِ گل‌های اقاقیا که اردیبهشت و خرداد توی کوچه‌ و محله‌ی ما را پر می‌کرد و حس و حال شاعرانه به من می‌بخشید. بوی سیگار و ادکلنِ درهم‌آمیخته‌ی آقای امیدوار که برای من یک بوی ناشناخته و متفاوت بود، بوی مدادپاک‌کن،بوی کاغذ، عطرِ عجیب خودکار عطری که گاهی یک صفحه را پر از خط‌خطی می‌کردم تا فقط بتوانم بعدش عطر جوهرش را با نفس‌های عمیق بو کنم. عطر مست‌کننده‌ی گل‌های ابریشم، که گاهی وقت‌ها من را پای درخت خودش نگه می‌داشت و چشم‌هایم را می‌بست و عطرش را به ریه‌هایم می‌فرستاد و مدهوشم می‌کرد. بوی زندگیِ بخشِ چوب، بویِ جنگل بعد از یک بارانِ طولانی در اوایل صبح، عطرِ لیمو درست قبل فشردنش توی دهان، بوی کوچه‌ی خانه‌ی پدری قبل از طلوعِ آفتاب در پاییز، بوی لاک و اَسِتون و چسب رازی، عطرِ پوران‌هوم، رایحه‌ی شوکولاتِ داغ و قهوه، بوی لباسی که ته‌مانده‌ای از عطری خاطره‌انگیز بر روی آن باقی مانده، بوی چمنِ تازه کوتاه شده و گل‌های شمعدانی ...
حسِ بویایی در نظرِ من، خیلی شبیه، حس عاشقی و دوست‌داشتن است. چیز قابل لمسی نیست اما می‌تواند حالِ آدم را دگرگون کند، نفوذ می‌کند در دل و جان و آدم را ساکت می‌کند. چراغ‌هایی را در ذهن آدم روشن می‌کند که کار هیچ حس دیگری نیست. ماندگار می‌شود و از خاطر نمی‌رود. جای ویژه‌ای را در بخشِ حافظه‌ی بلندمدت مالِ خودش می‌کند و از آن‌جا تکان نمی‌خورد.
جایی خوانده‌ام که وقتی به طور معمول چیزی را می بینیم، می شنویم، لمس می‌کنیم یا می‌چشیم این اطلاعاتِ حسی  ابتدا به تالاموس می‌رسد که به عنوان یک ایستگاه رله در مغز عمل می‌کند و سپس تالاموس این اطلاعات را به مناطق مربوطه‌ی مغز، از جمله هیپوکامپ که مسئول آن است، برای حافظه و آمیگدال که احساسات را پردازش می‌کند، ارسال می‌کند.
اما بو‌ها متفاوت هستند. بو‌ها تالاموس را دور می‌زنند و مستقیماً به مرکز بوی مغز، معروف به لامپ خورشیدی می‌رسند. پیاز بویایی مستقیماً به آمیگدال و هیپوکامپ متصل می‌شود، که همین اتفاق ممکن است توضیح دهد که چرا بوییدنِ چیزی می‌تواند فوراً یک حافظه دقیق را تحریک کند. (لینک مطلب)
این نشان می‌دهد که گاهی تند شدن ضربان قلب، ارتباط مستقیمی با به مشام رسیدن یک عطر و بوی خاص دارد. چیزی که هیچکس دیگری آن را آنطور، نمی‌بوید و احساس نمی‌کند.
حالا با این وصف، آیا نباید به حسِ شگفت‌انگیز بویایی جایگاه ویژه و خاصی داد؟ حسی که گاهی تمام حس‌های دیگر را به جنب و جوش وامیدارد و درگیر می‌کند.
بیماری، تلنگریست برای اندیشیدن به داشته‌هایی که شاید در زندگی عادی و معمولی و در سلامتی، چندان و آنچنان به چشم نمی‌آیند. بی‌صبرانه منتظرم تا این روزهای بیماری‌ و بدون عطر و طعم، به پایان برسد و دوباره با نفس‌های عمیق، بوی‌های دوست‌داشتنی‌ام را به درون بکشم. چیزی که حالِ خوبِ آدم را کامل می‌کند، بوییدن عطر و بویِ چیزی یا کسی است که دوستش دارد.