در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

ارمنستان

اسفند ۹۲ با جمعی از دوستان، راهی کشور ارمنستان شدیم ، آن‌هم از طریقِ شهرِ تبریز و مرزِ «نوردوز» و بعد از صدورِ ویزای سه‌هزار دِرامی ( واحدِ پول ارمنستان دِرام است و هر هزار دِرام، هفت‌هزار و پانصد‌ تومان خرید و فروش می‌شود) مامورینِ پلیسِ مرزی ارمنی بعضی از واژه‌های ایرانی مثلِ «داداش» و «خوبی؟» و «چطوری؟» را خوب بلدند. ورود انواع قرص‌های کدئینه مثل خیلی از کشور‌های دیگر ممنوع است. جادهء مرز تا شهرِ ایروان ( پایتختِ ارمنستان) کلکسیونی از پیچ و خم و فراز و نشیب است و البته کولاکِ برف و لغزندگیِ جاده و تاریکیِ شب هم مزید بر علت شد تا یک شب را در میانهء راه و در کنارهء جاده بگذرانیم. شهر ایروان معماری جالبی دارد، شهرِ کلیساها و تندیس‌های متفکر! هرچه تندیس در این شهر دیدیم در حال اندیشه و فکر کردن بود و البته تعدادشان هم بسیار فراوان. رابطهء مردم این کشور با ایرانی‌ها دوستانه و نزدیک است و یکی از علت‌های این موضوع هم حضور تعدادِ زیادی هم‌وطن در این کشور است. آن‌طور که شنیدیم «انار» در این کشور میوه‌ای سمبولیک است و حجم و طرح‌های فراوانی از این میوه را در اشکال مختلف، در بازار‌ها و فروشگاه‌‌ها می‌توان یافت. اینترنتِ ارائه شده بر روی سیم‌کارت ( ویواسل) پر سرعت و عالیست و همه‌جا هم آنتن می‌دهد از روی قلهء کوه‌ها گرفته تا تهِ دره‌ها. «سرگِی پاراجانُف» کارگردانِ روسی- ارمنی و کارگردان فیلمِ تحسین شدهء رنگِ انار هم در شهرِ ایروان یک موزه دارد که از قضا روزی که ما برای بازدید به آنجا رفتیم روزِ تولدش هم بود و دوست‌دارانش جمع بودند و بازدید از موزه هم رایگان. ساختمان‌ها تحتِ تاثیر حکومت‌ِ کمونیستیِ شوروی سابق، نماهایی سرد و بیروح و درونی بزرگ و شیک دارند. خیابان‌ها وسیع و ماشین‌های قدیمی و خصوصا «لادا» فراوان. شیشه‌های اکثر ماشین‌ها دودی‌ست.حروف نگارشی این کشور بسیار سخت و تقریبا تمام حروف شبیه حرف «یو» در انگلیسی آن‌هم در حالات مختلف!.
ارمنستان وابسته به روسیه است و هنوز تحت تاثیرِ نظامِ کمونیستی. سالنِ اپرایی مشهور و بزرگ دارد و « دودوک» یک‌سازِ سنتیِ ارمنی‌ست که امروزه شهرت جهانی دارد. کوهِ آرارات با شکوه و هیبتی خاص بر شهر ایروان نظاره می‌کند و مردمِ شهر هم آرام و محتاط و اندکی غمگین، درگیرِ زندگیِ روزمره‌اند. پلیس‌هایی خسته و خمیازه‌کش دارد و ترافیکی روان. با اینکه شباهت‌هایی به شهرِ زیبای آلماآتی ( قزاقستان) دارد اما چندین و چند پله از لحاظ معماریِ و زیباییِ شهری از آن‌جا پایین‌تر است. شنبه و یکشنبه‌ها هم بازاری دارد که در آن همه چیز از سگ‌ گرفته تا ماسکِ ضد شیمیایی و شمشیر و گل و گیاه فروخته می‌شود.
---
این متن به صورتِ «کم‌گوی و گزیده‌گویی» و با استفاده از ترفندِ «خلاصه‌نویسی» به نگارش درآمده است.

سکون

یکسال سفر بودم و حالا نشسته ام !
از این نِشس تَ تَ تَن تَن ، بسیار خسته ام 
بالی به روی شانه من نیست ، حیف ، آه !
امید را فقط به دو چرخ ِدوچرخه بسته ام !

در مزار شریف - افغانستان

در شهرِ مزارشریف هستم.

پس از دو روز اقامت در کابل، از طریق جاده زمینی با آسفالت بسیار خراب و تونلهای طولانی و بدون نور، در یک ترافیک سنگین و با سبقت هایی از نوع سینمایی! راهی شهرِ "پل خمری" شدم. مهمانِ " نورآقا" بودم و الحق و الانصاف که میزبانی دوستانِ افغان حرف ندارد. شهر بعدیِ مسیر "کندوز" بود. طبیعت افغانستان چشم نواز و دیدنیست.رودهای فراوانِ پراز آب، درختان سرسبز و کوه های سربلند.

 برایم جالب بود که شالیزارهای زیادی را هم در مسیر دیدم. فکر نمی کردم افغانستان کاشت برنج هم داشته باشد. جاده آنقدر خراب بود که توی ماشین مدام به بالا و پایین پرتاب میشدم و همین تکان ها و گرما و احتمالا آب ناسالمی که خوردم حالم را خراب کرد. دو روز است که دچار دل درد و سرگیجه ام اما ورود به شهر زیبای " مزارشریف" که به مراتب از کابل زیباتر و مدرن تر است حالم را بهتر کرد. در مسیر مقداری " چلغوز" که از سوغاتیهای جلال آبادِ افغانستان است خریدم.

غذاهایی که تا از قبل خرابیِ حالم میخوردم همه از گوشت بود و بسیار چرب و البته خوشمزه " قابُلی = پلو و کشمش و گوشت ماهیچه " ، " کَرایی = گوشت سرخ شده با چربی و گوجه فرنگی و فلفل" ، " انواع کباب چنچه " و ... آدم به سختی می تواند خودش را در مقابل این غذاهای خوشمزه کنترل کند. همین جریان هم کار دست من داد!

حضور زن ها در شهر بسیار کمرنگ است و آنهایی هم که هستند همه لباس پوشیده ای به اسم " چادری" بر سر دارند. چادری پوششی است آبی رنگ که بالای آن شبیه کلاه است و جلوی صورت هم تور دوخته شده است. جالب اینجاست که " چادری" ساخت چین است! قیمت هر چادری ششصد افغانی معادل سی و شش هزار تومن است. خوشبختانه تا اینجای سفر از لحاظ امنیت دچار مشکلی نشدم و فقد در کابل که بودم در فاصله صدمتری ام و در خیابان ضربه ضربه ( تیراندازی به گویش افغان) شد! آنطور که شنیدم این اتفاق بین نیروهای آمریکایی و امنیت ملی افغانستان رخ داده بود.

فرهنگ هند و پاکستان در بین مردم افغان نفوذ زیادی داشته است. در روز پیش به محلی رفتم که در آن کلی میز و صندلی چیده بودند و کلی بچه قد و نیمقد محو تماشای فیلم هندی "قانون" با بازی آمیتا پاچان و با دوبله فارسی بودند! سوار یک ماشین که بودم ترانه ای را گذاشت که احمد ظاهر (خواننده افغان) با سوز و گداز خاصی آن را می خواند : گل سنگم ، گل سنگم ، چی بگم از دلِ تنگم 

در کابل - سفر به افغانستان


در کشور افغانستان و شهر کابل هستم. مردمِ افغان بسیار مهمان نواز و مهربانند اما تصورم از شهر کابل چیزی نبود که دیدم. کمتر خیابانیست که آسفالت درستی داشته باشد و از ساختمان های مدرن هم خبری نیست. بازار با وجود رونق زیاد به همان سبک و سیاق قدیمی دایر است. حضور نیروهای مختلف پلیس با ماموریت های مختلف و اکثرا مسلح، فضای شهر را امنیتی کرده است و عکاسی هم کار آسانی نیست.

خوراک قیمت مناسبی دارد و گوشت فراوان و ارزان است. دو مدل غذا به اسم کرایی و قابلی را خوردم و چربی اش هنوز زیر زبان مانده است! وضعیت بهداشت در کوچه و خیابان اصلن خوب نیست. دیروز در یک مسابقه فوتبال که در اینجا برگزار شد تیم ملی افغانستان توانست سه بر صفر از تیم ملی پاکستان ببرد. مردم با وجود تمام سختی ها و مشکلاتی که بر این کشور سایه انداخته، شادند. اینجا رنگ های فراوانی دارد و صدای موسیقی هم در کوچه و برزن پیچیده است:

بیا بریم به مزار ملا ممد جان ...

پیتزا در بنگلادش

در یکی از روزهایی که در شهر داکا بودیم هوس خوردن پیتزا به سرمان زد. وارد رستورانی در مرکز شهر شدیم و از همان بدو ورود متوجه شدیم که به بدجایی وارد شدیم! استقبال چند پیشخدمت از ما و راهنماییمان به یک میز مجلل، نشان از یک هزینه هنگفت(برای جیب خالی ما) داشت! نشستیم پشت میز و وقتی فهرست انواع پیتزاها و قیمت‌ها را نگاه کردیم فهمیدیم که حدسمان درست بوده و با توجه به وضعیت مالی و نوع خرجکردمان در این سفر، به مکان مناسبی وارد نشدیم. هر پیتزای معمولی قیمتی معادل بیست هزار تومان داشت! این مبلغ، هزینهء زندگیِ یکهفته ما در سفر بود. از طرفی تمرکز پیشخدمت ها هم به ما بود و منتظر سفارش ما بودند، چاره ای نبود، بعد از به کارگیری خرد جمعی و کلی مشورت و حساب کتاب کردن و البته در نظر گرفتن وضعیت بغرنجی که داشتیم تصمیم گرفتیم یک عدد بستنی سفارش بدهیم!

البته بماند که قیمت بستنی هم به‌هیچ وجه ارزان نبود، هر بستنی سیصد تاکا معادل هفت هزار تومان! بستنی کوچکی توسط پیشخدمت به روی میز گذاشته شد و ما هم ذره ذره شروع کردیم به خوردن آن، خوشبختانه کم کم مشتری‌های دیگری هم از راه رسیدند و دور و بر ما کمی خلوت شد. بوی پیتزای داغ هم که در رستوران پیچیده بود و ماهم که حسابی گشنه‌مان بود بستنی می‌خوردیم به نیت پیتزا. خداوند همچین وضعیتی را نصیب هیچ هموطنی در کشور غریب نکند! قبل از اینکه حواس پیشخدمت‌ها دوباره معطوف به ما شود، درخواست صورتحساب کردیم و پیشخدمت متعجب هم صورتحساب بستنیِ را گذاشت روی میز. من هم که از نیم ساعت قبل اسکناسی معادل پول بستنی توی دستم بود سریع آن را گذاشتم روی میز و سه نفری از لابه لای هوای پیتزا آلود و سنگینِ رستوران، زدیم بیرون. در هوای باز ، نفسی کشیدیم و هم‌قسم شدیم که دیگر نزدیک رستوران‌های گرانقیمت و یا حتی شِبهِ گران‌قیمت هم نرویم چه برسد به داخل آن. هیچ کجا میدان تقی‌آباد مشهد و ساندویچی‌های دورِ آن نمی‌شود!


.

احمدی نژاد

واقعیت این است که «محمود احمدی نژاد» مشهورترین چهرهء سیاسی کشورمان بعد از امام خمینی، در اکثر کشورهای آسیایی‌ست. به رغم عدم آشنایی مردم این کشورها از وضعیت محیطی و اجتماعی ایران، آنها نام و چهره‌ء « احمدی نژاد » را خوب می‌شناسند. در اندونزی، مالزی، بنگلادش، چین، تاجیکستان، قرقیزستان، ازبکستان، قزاقستان، ترکیه، سوریه ، هند، پاکستان و ... ، این مرد نماد مبارزه با آمریکاست. در سفرمان به این کشورها وقتی خودمان را یک ایرانی معرفی می‌کردیم آن‌ها با گفتن « آآآ ، احمدی نیجات ؟! » و نمایش علامت لایک و لبخند، از ما استقبال می‌کردند. القابی مثل « مردِ قوی، مرد خوب ، نترس، کوچولوی شجاع! ، بمب اتم!، ناجی، دشمن آمریکا و ... » را در مورد او زیاد شنیدیم.

در شهر پکن، یک معلم چینی، از ما در مورد چگونگی تهیهء آب آشامیدنی مردم ایران می‌پرسید و تصورش بر این بود که ایران یک کویر بزرگ است! اما همین مرد، اطلاعات و شناخت دقیقی از «احمدی نژاد» داشت و از حامیان او در مبارزه با آمریکا بود.

واقعن نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا «ایران» را آنگونه که هست و «ایرانیان» را آنطور که هستند، به مردم دنیا معرفی کرد. جاذبه‌های توریستی، فرهنگی، طبیعی و تاریخی ما بسیار ناشناخته مانده‌اند. بزرگان ادبیات و دانشمندان ایرانی برچسب کشورهای دیگری که به شدت در مورد آن‌ها تبلیغ کرده‌اند را خورده‌اند، از ابوعلی سینا که یک دانشمندِ « ازبکستانی » شناخته می‌شود بگیرید تا « مولوی» که ترکیه او را از کشور خود می‌داند. موسیقیِ کشورمان ناشناخته است. زبانِ فارسی به شدت مهجور است، طوری که در نظر دیگران، همان خطِ عربی‌ست .

حرف در این مورد خیلی زیاد است اما واقعیت این‌ است که هربار که در پاسخ سئوال:

?Where are you from

پاسخ میدادیم :

IRAN

اکثر شنوندگان آسیایی سری تکان داده و می‌گفتند :

?Oh, IRAQ

و ما متاسف از تکرار مداوم این اشتباه مجددا می‌گفتیم :

?NO, Iran,Iran… Ok

و باز معمولن می‌شنیدیم :

iran !? Yes ! Ahmadi nijat

.

روشور در اندونزی

موقعِ عبور از قسمت بازرسیِ پلیس مرزی اندونزی، از ما خواسته شد که کیف‌ها و وسایل همراهمان و همین‌طور دوچرخه‌ها را از داخل دستگاهِ ایکس ری عبور دهیم. این اولین باری بود که در این سفر؛ از ما خواسته شد به‌جز کیف‌ها و وسایل همراه، دوچرخه‌ها را هم از دستگاه عبور دهیم.

 مشکلی که به وجود آمد این بود که دوچرخه‌ها کمی از ورودی دستگاهِ ایکس ری بزرگ‌تر بود و انجام این کار به این آسانی‌ها هم نبود. کم‌کم صف مسافرانی که پشت سرِ ما و منتظر تمام شدنِ کار ما بودند طولانی شد و صدای اعتراض مسافران بلند شد. پلیس‌ها که با این وضعیت مواجه شدند از خیر بازرسی دوچرخه‌های ما گذشتند و گفتند احتیاجی به گذاشتن دوچرخه در دستگاه نیست، خوش‌آمدید.

 خوشحال از این اتفاق داشتیم دوباره وسایل را روی دوچرخه‌ها می‌بستیم که یکی از مأمورین از ما خواست یکی از کیف‌های دوچرخه‌ی محمد را دوباره از دستگاه عبور دهیم. چیزی توجهش را جلب کرده بود و اصرار داشت که کیف باز شود و محتویات آن را بازبینی کند. کیف را که باز کردیم پاکتی را از داخلش بیرون آورد و قبل از باز کردن گره‌ی پاکت با احتیاط محتویات داخلش را لمس کرد! اخمی کرد و با شک و احتیاط گره‌ی نایلون را باز کرد و تازه ما متوجه شدیم که آن پاکت حاوی چند «روشور» است که محمد از فروشگاهی ایرانی در کوالالامپور خریده بود!

روشور‌ها را در دست گرفت و از ما پرسید این‌ها چیست ؟ بنده‌ی خدا شک کرده بود که شاید آن‌ها نوعی موادِ مخدر و روان‌گردان و از این‌جور چیز‌ها باشد! ما هم درحالی‌که نمی‌توانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم به او و بقیهِ پلیس‌ها که دورمان جمع شده بودند حالی کردیم که این‌ها برای شست‌وشوی بدن است . گفتیم اگر می‌خواهید امتحانش کنید مال شما، پلیس‌ها هم روشور‌ها را بو می‌کردند و کم مانده بود مزه‌اش را هم بچشند. محمد کیسه‌ی حمامش را درآورد و طرز استفاده‌ی روشور در حمام را به پلیس‌ها یاد داد. آن‌ها هم با چشمانی گرد و متعجب به مراحل مختلف کیسه‌کشی نگاه می‌کردند و حتماً در دلشان می‌گفتند این ایرانی‌ها عجب کارهایی در حمام می‌کنند!

روشورها و کیسه‌ی حمام را پلیسی که به آن‌ها مشکوک شده بود هدیه دادیم و از دستشان خلاص شدیم. من تعجب کرده بودم که محمد برای چه و برای کدام حمام! روشور خریده بود؟! استفاده از روشور، نیاز به یک حمام داغ و پر از بخار دارد، نه این مکان‌هایی که ما از آن‌ها به عنوان حمام استفاده می‌‌کردیم. به‌هرحال، همین چند دانه روشور ، باعث تفریح و خنده‌ی ما در بدو ورود به کشور اندونزی شده بود. شاید تنها مورداستفاده‌اش برای ما هم همین بود.

-