در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در شهر دوشنبه - تاجیکستان

در تاجیکستان با آقای " خسرو پیغامی " عکاس ایرانی مقیم فرانسه آشنا شدیم . ایشون پروژه ای پنج ساله برای عکاسی از جاده ابریشم رو در دست اجرا دارند . این پروژه به سفارش کتابخانه ملی فرانسه است . دوربین آقای پیغامی یک دوربین قطع بزرگ ( ٢٥-٢٠) آنالوگه و خود ایشون نگاتیو ها رو در اتاقی که در هتل داره ظاهر می کنه و شغل اصلی ایشون در پاریس هم ، ظهور عکس های سیاه و سفیده . از جمله عکاسانی که عکساشونو برای چاپ به آقای پیغامی میدن میشه به " جوزف کودلکا " اشاره کرد . آقای پیغامی دوست صمیمی " کودلکا " ست و خاطرات جالبی از این عکاس چیره دست و صاحب سبک برای ما تعریف کرد . چند قطعه از عکس های ایشون رو دیدیم و لذت بردیم ، این ملاقات صمیمانه ، حسابی به ما انرژی داد .

آقای پیغامی ٣٠ ساله که در پاریس زندگی می کند و تا به حال کتاب های عکسی در خصوص مردم سوریه ، به چاپ رسانده است . 
در تاجیکستان به عکاس ، " صورت گیر " می گویند  و رابطه شان با دوربین و عکاسی هم خیلی عالیست .

.

همسفر



آدم مسافر که باشد،

 اینگونه همسفر زیبا و ظریفی هم در جاده با او همسفر می‌شود...

.

.

درس‌های سفر

تو جاده فهمیــــدم 
که زندگی یعنی 
مدام دل بستن 
مدام دل کندن 
شبانه ها ، خفتن 
و روزها رفتــــــــــن 
و روزها رفتـــــــــــــن
و روزها رفتــــــــــــــــن
دمی نیاسودن
به غم نیالودن
مدام خندیدن
همیشه فهمیدن
مهم تر از اینها
عمیق تر دیدن
تو جاده فهمیدم
که زندگی یعنی
تو جاده رقصـــــــــــــــــــیدن ...

...
کوآلالامپور - سیزدهم خرداد نود و یک - ساعت دو نیم بامداد

در پکن

دویست و ده روز گذشته است ،
دویست و ده روز ، دویست و ده شب ، 
هفت ماه ، 
خیلی بیشتر است انگار ،
اینجا پکن است ،
باران میبارد ،
از صبح باران می بارد ، 
می خواهم فکر کنم به این روزها ، 
باران حواسم را پرت می کند .
تصویرهای مه آلود هند ، 
جاده های سبز بنگلادش ، 
سکوت و خلسهء معابد تایلند ، 
غروب دریای لنکاوی ،
آرامش مالزی ، 
مهربانی اندونزی ، 
هفت ماه است زندگی می کنم ، 
سی و اندی سال قبل ، چه کار می کردم ؟
کجا بودم ؟
یادم نیست .
باران حواسم را پرت می کند ،
در مسیر رودخانه ام انگار ، 
بالا و پایین می روم ، 
نرم و سبک ، 
رها و بی خیال ، 
دیگر سی و سه چهار ساله نیستم ، 
هفت ماه ام ، 
انگار هنوز به دنیا نیامده ام .
هنوز هیچ چیز نمی دانم ، 
هنوز هیچ چیز ندیده ام ،
احساس می کنم یک چیزهایی هست که باید ببینم ، 
باید درک کنم .
باران ، لوند و دلبرانه می بارد ، 
آیا فرصتی هست برای همچنان زندگی کردن ؟
آیا عمر من یکسال می شود ؟
یکسال هم بشود کافیست .
باران من را فرا می خواند ، 
جاده اسم من را بلد است ، 
زمین گرد نیست ، 
زمینی در کار نیست ، 
همه چیز یک خواب طولانیست ، 
آدم های توی خواب هایم زیاد شده اند ، 
اینجا پکن است ، 
حواسم پرت است 
و همچنان باران می بارد ...

--------------------------------

پکن
یکشنبه بیست و دوم جولای
ساعت یک و چهارده دقیقه بامداد

آموزه‌های سفر

در سفر به تجربه یاد گرفته ام :
- مهم تر از یک عکس خوب گرفتن ، "خوب دیدن" است .

این روزها

در این جاده های مهربان ، 
در این جاده های سبز ، 
زندگی جاریست ، 
گاهی سوار بر دوچرخه های هرکولس ، 
گاهی سوار بر گاری و گاو ...
در این جاده های پر ناز و پیچ ، 
مرگ هم در کمین است ، 
گاهی در کنار یک پیچ ، 
گاهی در دست اندازهای گیج ، 
گاهی هم سوار بر ماشین های بزرگ ...
ما در این بین ، 
بی خیال مرگ و همسفر زندگی ، به پیش می رویم .
فردا دیدنیست ،
این روزها گذشتنی .....