در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

آموزه‌های سفر

در سفر آموختم :

«در زندگی اتفاق‌های ساده‌ای هست که مثل معجزه، روح را آهسته سیراب می‌کند و به کمال می‌رساند. این اتفاق‌های ساده را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند این جریاناتِ ساده و معمولی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم به رسم عقاید جاری ونگاهِ خودشان سعی می‌کنند آن را یک اتفاق خیلی خاص که فقط برای بعضی آدم‌ها می‌افتد تلقی بکنند»

با احترام به صادق هدایت و عذرخواهی از او که حرفم را در قالب نوشتهء جاودانه‌اش بیان کردم.

زندگی و دیگر هیچ

یکسال در سفر بودیم و یکسال زندگی کردیم و هزینهء زندگی‌مان در این یکسالی که در کشور‌های مختلف به سر بردیم با احتساب دلارِ دو‌هزار و پانصد‌ تومانی، نفری حدودا پانزده میلیون تومان شد. حالا بماند که بیشترش را در چادر گذراندیم و غذای دستپخت خودمان را خوردیم( که البته همان‌هم لذتی‌ست وصف ناشدنی و از هر هتلی و هر غذایی بهتر به آدم می‌چسبد) . تازه اگر هزینهء گزاف ویزا‌ها و چند پروازی که به اجبار با هواپیما داشتیم را حساب نکنیم، هزینهء ما برای این یکسال سفر ، کمتر از پنج میلیون تومان می‌شد. حالا این بماند.از دوستی که تازه‌ داماد است و باغی را برای یکشب اجاره کرده است تا مهمانان گرامی‌اش را برای شبِ عروسی به آن‌جا دعوت کند و شامی بدهد و دیمب و دامبی بکند، پرسیدم : رفیق، هزینه اجاره آن یکشب چقدر شده است؟آن طفلک گره‌ای در ابرو انداخته، با بغضی در گلو و نیم‌صدایی که خوب شنیده نمی‌شد نالید: بیست و سه‌چهار میلیون تومان! آن‌هم برای یکشب!

من ذاتا آدمی نیستم که از چیزی تعجب کنم و مات و مبهوت شوم، اما حقیقتن در مقابل این جریان مات و مبهوت مانده‌ام. آیا این درست است؟ قبول دارم که شبِ عروسی و چگونگیِ برگزاری‌اش برای زوجین و به‌خصوص دختر‌خانم‌ها و خانواده‌ها بسیار مهم است. اما به راستی با این پول، همین زوج جوان می‌توانند با شرایطی خوب، یکسال که نه( زیاد است برای اول زندگی) ولی حداقل شش ماه در کشور‌های مختلف سفر کرده و طعمِ واقعی زندگی را بچشند. سفر، یک ازدواج ِ خوب را بیمه مادام‌العمر می‌‌کند. اما یکشب در باغی زدن و رقصیدن و خوردن و روز بعد تا ظهر به خواب غفلت فرو رفتن و بعد چک‌ها را به زحمت پاس کردن( برای داماد) و جسارتا، غیبت که آی فلانش بهمان بود و غذایش ناپخته بود و فلانی چقدر طلا داشت و بهمانی به ما سلام هم نکرد( برای بعضی‌ها)، به درد لبِ کوزه هم نمی‌خورد که بشود با آن آب خورد! ا

اینکه اگر مراسم نگیریم، مردم ( که نمی‌دانم منظور دقیقا چه کسانی‌ هستند) چه می‌گویند و زشت است و این‌جور است و آن‌جور، اصلن مهم نیست. مهم یک زوج جوان‌ هستند که می‌خواهند در کنار هم بودن را در مسیر پر فراز و نشیب زندگی تجربه کنند و هم‌رکاب باشند ( حالا اینجا به معنی رکاب زدن نیست) .

به جرات می‌گویم سفر بهترین جشن است برای شروع یک زندگیِ مشترک.  یک جشنِ دونفره.

.

جاده

جاده یعنی فرازهای بلند

جاده یعنی نشیب های لوند

پیچ و خم ، ناز و غمزه های ملیح

و مسافر ، به دست او در بند .


بزن بریم

اخماتو باز کن،

بیا با هم بریم سفر.

یک کوله پشتی بردار و یک قاشق، چنگال لازم نیست.

شادی‌هاتو بردار، غم‌ها و غصه‌ها و نگرانی‌ها لازم نیست.

نمک بردار، فلفل لازم نیست.

خنده‌هاتو بیار، بغض‌‌ها سنگینند، بسته هاش لازم نیست.

یک رادیوی کوچیک دارم، غر و ناله و اما و اگر لازم نیست.

کلی رخت‌خواب از چمن هست، تخت‌خواب لازم نیست.

یک تیکه نون بیار، خورشت فسنجون لازم نیست.

یک شلوار با کلی جیب بپوش، اسکناس و تراول لازم نیست.

خلاصه،

بیا بریم سفر،

بهانه لازم نیست ...

راستی،

پیاده میریم،

دوچرخه لازم نیست.

.

غار تنهایی

جایی هست در منطقه‌ای دور (نزدیکی‌های خیال) که هزاران کوه دارد و صد‌ها هزار غار. غار‌هایی با دهانه‌ای کوچک و درونی بزرگ و هرکدام تنها برای استفادهء یک‌نفر. این غار‌ها را اجاره می‌دهند. درونِ غار چیزی نیست جز شمعی که همیشه‌سوز است و تمام نمی شود و جیرهء خورد و خوراک و آب برای یک‌ماه . نه فرکانسی هست و نه امواجی. نه صدایی و نه تصویری.

آدم‌ها سالی یک بار می‌روند توی غار، شرطِ اجاره و ورود هم این است که زمانش مشخص نباشد ،این اتفاق در بی‌خبریِ همگان بیفتد و هیچ چیزی هم همراه با آدم درون غار برده نشود، حتی لباس‌هایشان. بعضی‌ها یک‌ماه می‌خوابند. بعضی‌ها یک‌ماه فکر می‌کنند. بعضی‌ها یک‌ماه با خودشان حرف می‌زنند.

خلاصه هر کسی برای این مدتش برنامه‌ای ریخته است. برنامه ای فقط برای خودش (خودِ عریان از تمامِ داشته‌ها ). نامِ این فرآیند را هم گذاشته‌اند «رهاسازی». بعضی از آدم‌ها که از توی غار بیرون می‌آیند کلا فراموش شدند، کمتر کسی یادش مانده که این فلانی هم زنده بوده و حضور داشته! بعضی‌ها هم یک‌ماه نبودنشان اصلا به چشم دیگران نیامده و بازگشتشان اتفاق خاصی نیست.

عده‌ای در همان یک‌ماه می‌میرند و خلاص. جمعی هم آنقدر دچار تحولات عظیم روحی می شوند که همه چیزِ بعد از آن یک ماهشان با همه چیزِ قبل از یک‌ماهشان تغییر می‌کند. گروه زیادی با عطشِ فراوان به همانی که قبل از یک‌ماه بوده اند بازمی‌گردند و پیامک‌‌هایشان را چک می‌کنند و چندین روز را صرف عادی سازیِ روزمرگی‌هایش می‌کنند. چند نفری هم اصلا باز نمی‌گردند و در غارها برای همیشه ساکن می‌شوند. عده‌ای هم هستند که از بازگشت به آنچه بوده اند می‌ترسند و به جایی دیگر می‌روند.

میلیون‌ها میلیون نفر هم هستند که اصلا نمی‌دانند همچین جایی هست و خیلی‌هایشان هم دوست‌ندارند بدانند که امکان دارد همچین مکانی باشد و اگر هم باشد، خیلی‌ها همچین تجربه‌ای را نخواهند کرد چون یک‌ماه! از چرخهء تکراری و جریانی که به ضرب و زور خودشان را در لابه‌لای آن جا کرده‌اند جدا می‌افتند و بدون آن هم دلیلی برای زندگی‌شان نیست. این‌جاست که فقط «مرگ» قادر است چسبِ دوقولوی بین این آدم‌ها و داشته‌هایشان! را خنثی کند. 


.

قانون پذیرش سریع

در سفر‌های طولانی و گاه هم نیمه طولانی، قانونی هست با عنوان «پذیرشِ سریع» و آن به این صورت است که به طور کامل «تعارفاتِ متداول» را فراموش کرده و در صورتِ دعوت شدن به چیزی، از خوراکی گرفته تا البسه و هدایای مختلفِ، دعوت را قبول کرده و هدیه را بپذیرید و البته این قانون، گاه به قانون دیگری با عنوانِ «پذیرشِ سریعِ دوبل» هم تبدیل می‌شود و به این گونه است که بعد از پذیرفتنِ دعوت، درخواست‌های بعدی را هم مطرح کنید، مثلا اگر به چای دعوت شدید، طلبِ بیسکویت کنید و اگر به شام دعوت شدید ببینید آیا جایی برای خواب هم هست؟

 این قانون با «پر‌رویی» خیلی فرق می‌‌کند و یکی از فرق‌های اساسی‌اش این است که هم پذیرش و هم درخواست‌های بعدی با لبخندِ فراوان و کرنش و ابرازِ ارادت و محبت انجام می‌گیرد و صد‌در‌صد حسِ «قدردانیِ شدید» شما را باید به دنبال داشته باشد. اصولا اگر در زندگی عادیِ هم «تعارفات اکثرا الکی» معدوم شده و جای آن را «قانونِ پذیرشِ ملایم» بگیرد، اتفاق‌های خوبِ زیادی می‌افتد. قانون پذیرشِ ملایم هم یک فرقِ ساده با «پذیرشِ سریع» دارد و بدین گونه است که قبل از پذیرفتن چیزی، کلمهء سوالیِ «واقعا؟» ، «مطمئنید؟» و یا « من اهل تعارف نیستما » گفته و بعد اقدام به پذیرفتن شود.

از آموزه‌های سفر همین هست که با کسی تعارف نداشته باشی و از کسی هم انتظارِ تعارف نداشته باشی و همه چیز خصوصا حس‌ها را کاملا واقعی بپذیری و بروز دهی.


.

عشق و سفر

سفر آدم را عاشق می‌کند، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی فرار می‌کند، دنبالش که رفتی، پیدا می‌شود، نزدیکش که می روی، قایم می‌شود، صدایش که می‌کنی جواب می‌دهد، ردش را که می‌گیری محو می‌شود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق می‌شوی، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی، فرار می‌کند ... این فراز و نشیب، فولاد را آبدیده می‌کند، آدم را پخته می‌کند، عاشق را عاقل می‌کند. مسافرِ جاده‌های طولانی یاد می‌گیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن می‌خواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم جا می‌ماند، بغضِ بسته می‌ترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه می‌دهد. می‌رود، به کجا؟ خدا می‌داند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده‌ دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم می‌نویسد، با هر قدم امضاء می‌کند. دل بی‌تاب است و بی‌قراری می‌کند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگی‌ست اما لبخند می‌زند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست و امان از تنهایی که می‌سوزاند، تب می‌شود، غلیان می‌کند، فریاد می‌زند، سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بی‌صاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا می‌کند. درخت‌ها، کوه‌ها، رودها و دریاها، دشت‌های بی‌انتها و آبشار‌های خروشان، جنگل‌های سبز و جاده‌های پر پیچ و تاب، مسافر را دیوانه می‌کند. روح، درون سینه بازوانش را باز می‌کند، داد می‌کشد، چیزی درون مسافر قیام می‌کند، نعره می‌زند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمی‌دانید، وای که نمی‌بینید، افسوس که نمی‌فهمید

................................................
یک برگ از دفتر خاطرات روزانهء سفر
حمید سلطان آبادیان ـ شهریور ۱۳۹۱ـ ارومچی ( ایالت سین کیانگ - چین )