هیچکسی
دعوتش نمیکند. اندوه، مهمانِ ناخوانده است. ناغافل از راه میرسد، در را هل میدهد،
سرش را پایین میاندازد و میآید داخل، در را پشت سرش میبندد و زلفی آن را هم میاندازد.
همه را بیرون میکند، پنجرهها را میبندد، چراغها را خاموش میکند. پردهها را
میاندازد، میآید و بهترین جایی که پیدا میکند مینشیند. تکیه میدهد به دیوار و
به سقف نگاه میکند. اندوه زمان را نمیشناسد، عددها را بلد نیست، هیچوقت به دور
مچش ساعتی نمیبندد. شب را و روز را نمیشناسد. اندوه، ساکت است، همیشه ساکت است.
چشمهای درشتی دارد و ابروانی کشیده، لبهایش قیطانی و به هم فشرده است و موهای
مجعد و سیاهش به روی شانههایش ریخته. آرام و شمرده نفس میکشد و خط نگاهش میچسبد
به سقف اتاق. انگار که آن بالا دنبال چیزی یا کسی میگردد. اندوه، پاهای بلندی دارد. پاهای خیلی بلند، وقتی درازشان میکند،
از این سو تا آنسوی اتاق کش میآیند و کفشان
میچسبد به دیوار روبرو، پاهای سیاه و لاغر، با انگشتان کشیده و باریک. اندوه ،کف
پاهایش را فشار میدهد به دیوار، جا برای پاهایش کم است، فشار میدهد و اخم میکند.
دیوار اتاق از جایش تکان نمیخورد اما پاهای اندوه، دراز و درازتر میشوند، تا میخورند،
آنقدر که زانوها میچسبند به سقف. اندوه درد میکشد، اما ناله نمیکند. ناخن به
زمین میخراشد، سر به دیوار میکوبد. بالشت را گاز میزند، پلکهایش را به هم فشار
میدهد، نفسهایش تند میشوند. پاهای اندوه همهی اتاق را پر میکنند، استخوانهایشان
در هم گره میخورند و بر هم رشد میکنند. هوایی نمیوزد، نوری نمیتابد. دری باز
نمی شود. اندوه، صبور است. اندوه سخت است، اندوه، پیچیده است. اندوه، مهمانِ همیشه
ناخوانده است.
نفس
عمیق بکش، عطر باران که گره میخورد در تنِ بوتهی یاس، معجزه اتفاق میافتد و چشمها
بسته میشود. نفس عمیق بکش. شهر با تمام مردمانش بروند بر باد، بگذار نسیم
اردیبهشت، بهشتِ نفسهای همیشه آرامت را، عمیق کند. آن لایهی همیشه مرطوب را از
صفحهی روشن چشمهایت کنار بزن تا نور، میان شاخههای درختِ بید، برایت دلبری کند.
تماشا کن که این ابرها چقدر باشکوهاند، سرشار از بغضاند و اشک، ولی آرام و
مغرور، رها و در اوج. چقدر شبیه تواَند. شبیهِ خلوتت با اولین پرتوی نور صبح، شبیه
قدمزدنت در پیادهروهای خالی، شبیه خوابهای کوتاهت لای ملحفههای سفید، شبیه
غمت، در کرانهی تنهایی. نفس عمیق بکش، هوا برای تو خودش را خوب میکند، موج میخورد، بیتابی میکند،
لطیف میشود، تمنا میکند که تو دریابیاش، که تو بخواهیاش. در شهر خبری نیست، حالِ خوب، در توست. در میان
لبهایت وقتیکه میشکفد مثل شکوفههای آلبالو، وقتیکه ترک میخورد مثل پوست
انار، وقتیکه باز میشود به آه، به لبخند، به واژه، حتی به سکوت. که تنها تو
میدانی و میتوانی با سکوت سخن بگویی و لب بزنی، با سکوت شعر بگویی و ترانه
بخوانی، با لب نیمهباز دل بتپانی و جان بدمی. حالِ خوب در توست که باران را میباراند
و کوچه را خیس میکند، در آسمان نیست، در اردیبهشت نیست، در ستاره و ماه، در شب و
کهکشان نیست، در توست. در میان چشمانت، وقتیکه نگاه میکنی. در آن مردمکِ تیره،
در آن رگهای باریک سرخ، لای آن پلکهای نیمهبازِ بیخواب، غرقِ آن لایهی مرطوب
همیشگی، گرهخورده در لابهلای مژههات. نفس عمیق بکش، حالِ شهر را خوب کن. نور را
بخوان، سایه را تماشا کن. ببین چطور لای برگهای درخت تاک شیطنت میکند و سربهسر
نور میگذارد. مثل آن طرهی همیشه رها که از زیر شالِ آبیات با هر قدم، رقصی میکند
و تنی میجنباند و دلی میبرد و غزلی میسراید. نور دلش را به آن طره باخته و
سایه، خودش را به پایش انداخته. ببین چه میکنی، ببین که اگر بخواهی چه میکنی.
نفس عمیق بکش، که از بازدمت، آسمان نفس بکشد. حالِ آسمان با نفسهای تو خوب میشود،
رنگینکمان از نگاه تو رنگ میگیرد، اردیبهشت، با تو بهشت میشود. تماشا کن، با
همان نیمنگاه همیشگیات، رنگ، برای تو ناز میکند، ارغوانی میشود، نارنجی و سبز،
آبی و سرخ، بنفش و سپید میشود که بپسندیاش، که رنگ شود، متولد شود و زندگیاش را
آغاز کند. تو بخوان، تو بگو، تو بخواه تا
آغاز شود. قدم بزن که صدای قدم زدنت، تپش
قلب زمین را تندتر کند، که ریشهها خودشان را عمیقتر دروندلش جا کنند و جوانهها
زودتر برویند و زندگی آغاز کنند. قدم بزن که بگردد زمین به دور تنت، و سرانگشتهای معجزهات را برای بوسهی خیس، همانگونه که دوست میداری، به قطرههای درشت باران بسپار که بیشمار و ممتد ببارند و ببوسند که بارششان
هم برای همین تماس نازک خیس است و معجزهوار.
نفس عمیق بکش، که جهان سکوت کند، که ماه طلوع کند، که شب در امتداد صبح شدن، از آه
بازدمت مست شود و عبور کند. ببین که چه میکنی، ببین که اگر بخواهی چه میکنی،
نگو، دوباره نگو، به هیچکس نگو که حال من ... نه، نگو. درون تو حالیست که خوب در
آن است و معنی خوبی و حال در آن است. نفس عمیق بکش.
.
متن
زیر را چند روز قبل در بازخوانیِ کتابِ رواندرمانی اگزیستانسیال نوشتهی دکتر
اروین د یالوم خواندم و همین یک صفحه ساعتهاست که ذهنم را به خود مشغول کردهاست.
بیشترِ آسیبها و لذتهایی که در زندگیام تجربه کردهام حاصل همین واقعهایست
که دکتر یالوم در متن زیر به آن اشاره کرده است. فکر میکنم بیشترِ دردها و آسیبهای وارده
برمن یا ساطع شده از من بر دیگران، به خاطر عدم درکِ این ماجرا بوده و هست.
« در یک روز آفتابی، تنها در آبهای گرم و شفافِ دریاچهای استوایی، زیرآبی می رفتم
و لذت و آسودگی عمیقی را تجربه میکردم، این احساسیست که همیشه در آب دارم. حس
کردم در خانهام. گرمای آب، زیبایی مرجانهای کفِ دریاچه، ریزهماهیهای نقرهای و
درخشان، ماهی مرجانی براق و نورانی، شاهفرشتهماهی، پنجههای گوشتالوی شقایق
دریایی و لذتی که از سرخوردن و پیش رفتن در آب میبردم، همه و همه در کنار هم
بهشتی زیردریایی آفریده بود. و بعد به دلیلی که هرگز درکش نکردم، ناگهان چشماندازم
عوض شد. ناگهان متوجه شدم هیچیک از دوستان دریاییام در این تجربهی دوستانه شریک
نیستند. شاهفرشته ماهی نمیدانست زیباست، ریزهماهیها نمی دانستند چه تلالویی
دارند و ماهی مرجانی نمیدانست چه درخشان است. همانطور که توتیایی دریایی با
خارهای سیاهش یا زبالههای کفِ دریاچه (که سعی میکردم نبینمشان) از زشتی خود خبر
نداشتند. احساسِ درخانه بودن، آسودگی، ساعتِ فرحبخش، زیبایی، جذابیت و آرامش، هیچیک
در حقیقت وجود نداشت. این من بودم که تمامی این تجربه را آفریده بودم! میتوانستم
به همان ترتیب در آبی که نفت بر آن شناور است و قوطیهای پلاستیکی روی آن بالا و
پایین میرود، غوطه بخورم و تصمیم بگیرم که این تجربه را زیبا ببینم یا تهوعآور.
انتخاب و آفرینش در عمیقترین لایه از آنِ من بود. به اصطلاح، معنایم رشد کرده و
گسترده شده بود و من از کارکرد سرشتی خود آگاه شده بودم. گویی از سوراخی که در
پردهی واقعیتِ روزمره ایجاد شده بود، به بیرون نگاه میکردم و آنچه میدیدم
واقعیتی عمیقا برآشوبنده بود.
سارتر در رمانِ تهوع که یکی از برترین ادبیات مدرن است، این لحظهی روشنبینی را
لحظه ی کشفِ مسئولیت مینامد.»
اما یک مشکل اساسی هست، خاطرات، تجربهها، گذشته و دانستهها و ندانستهها به شدت
بر این انتخاب اثر میگذارند. گاهی وقتها آدم خودش دلش میخواهد بهترین آفرینش را
در پیرامون خود بیافریند اما، شدنی نیست. شاید هم بشود اما اصلا کار سادهای نیست.
اولین
سفر برای من وقتی اتفاق افتاد که در رحِمِ مادرم بودم. یک سفر خانوادگی با خودروی
شخصی به شهرهای شمالی، تهران، قم، اصفهان و شیراز. هیچ تصویری از این سفر در ذهن
من نقش نبسته است. شاید در عمق ضمیر ناخودآگاهم صداهایی از شعر خواندنِ گروهیِ
خواهر و برادرانم که روی صندلی عقب نشسته بودند به جای مانده باشد. آنها سه نفری
زانوهایشان را روی صندلی ماشین گذاشته بودند و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاه میکردند
و شعر میخواندند. پژوی ۵۰۴ آبیرنگ در جادهها میخرامید و بابا از ماشین تازهاش
حسابی راضی بود. آثار حاملگی در بدن مادرم مشهود بود و شکم برآمده نشان از حمل
جنینی ۵ ماهه میداد. مادرم میگوید من در شکمش آرام و قرار نداشتم و مدام دست و پا میزدم،
شاید شعر خواندن و جیغ و فریادهای برادران و خواهرم من را هم به شوق آورده بود که میل
به همراهی آنها در دویدنها و بازیگوشیهایشان داشته باشم. بابا آدم خوشسفری
بود. این را به جز شنیدههایم، سالها بعد در سنین نوجوانی، در تنها سفر خانوادگی بعد از دوران جنینی،
به عینه تجربه کردم. مادرم مدام خوشمزهترین غذاهای رستوران را ویار میکرد و
بابا هم با دست و دلبازی این انتخابها را به روی میز رستوران میرساند. به هر حال
آدم ـ جنین هم باشد فرقی نمیکند ـ در سفر اشتهایش بازتر میشود.
یکماه از عمر دوران جنینی من در سفری اینچنین طی شد. جایی خواندم که جنین در پنجمین ماه بارداری صداها
را تشخیص میدهد و به آنها واکنش نشان میدهد، میتواند دستهایش را مشت کند و پاهایش را تکان
دهد. بخشی از عصب جنین در همین دوران شکل میگیرد. در رحِم بودن و سفر کردن، اتفاق
عجیب و جالبیست. در عین نادانی، نابینایی، بیتحرکی و بیخبری و در حالتی از سکون
و تعلیق، جادهها را طی کردن و مسیرها را پشت سر گذاشتن.
این تنها عکس به جا مانده از آن سفر است. من در عین عدم حضور بصری، در لایههای پنهان این عکس وجود دارم.
واژهها آهسته آهسته تار میشدند. در یک دورهی چندماهه هرروز، تارتر و محوتر از روز قبل. پلکهایم را به هم فشار میدادم و چشمهایم را تنگتر میکردم اما واژهها، این دوستداشتنیهای همیشگیِ من، از من دور و دورتر میشدند. انگار بدون هیچ دلیلی، لایهای از اشک، چشمانم را پوشانده و من باید از پشت این مانعِ محو و مرطوب به آنها نگاه میکردم. شکل بعضی از واژهها برایم همیشه آشناست و بااینکه محو و تار میشوند اما من آنها را از فرازوفرودشان، آهنگشان، کشوقوسی که به تنشان میدهند و چشمکی که در بین ابرها و مه آلودگی به من میزنند میشناسمشان. اما بسیاری از واژهها را هم هیچوقت بلد نشدم، آنطور یادشان نگرفتم که از پستیوبلندی تنشان، بشناسمشان. در این تلاش پُر پلک و پُرفشار برای خواندن واژهها از چشمهایم عرق میریخت، دانهدانه شبیه اشک. و مبارزه من برای شفافسازی، برای بهوضوح رسیدن و مثل قبل شدن، بیهوده بود. کمکم، لغتهای آشنا هم آنچنان تار و مبهم و محو شدند که با آنها هم غریبگی میکردم. اما از دور، همهچیز در وضوح کامل بود. کتاب را دورتر میگرفتم و واژهها در وضوحی چشمنواز برای چشمهای تشنه و عرق کردهام دست تکان میدادند. اما هرچه نزدیکتر، غریبهتر. این اتفاق برای من کنایهی تلخی از ورود به یک دورهی تازه بود.
خانمِ اپتومتریست میپرسد متولد چه سالی هستم و از روزنهی دستگاهش به چشمهایم نگاه میکند. میگوید کف دستم را روی یکی از چشمهایم بگذارم و از توی آینه بگویم حروف E به کدام طرف رو کردهاند. بالا، پایین، چپ، دوباره چپ و راست. همهی این لحظات برای من بسیار غریبهاند. من با این چشمها شکلهای هندسی دانههای کریستالی برف را وقتی هنوز به زمین نرسیده بودند، میدیدم و به خاطر میسپردم . من با همین چشمها ریزترین واژههای مخفیشده در قطورترین کتابها را تماشا میکردم و با آنها آشنا میشدم و به خلوت آهنگینشان راه پیدا میکردم. حالا شیشهها یکییکی در عینکی عجیب بر روی چشمهایم عوض میشوند و ناگهان، وای خدای من! چقدر همهی Eها واضح و آشنا و صمیمی شدند و چطور ناگهان همهی آنها رویشان را به من برمیگردانند و نگاهم میکنند. این وضوح درخشان را از یاد برده بودم. این درخشندگی ناب را فراموش کرده بودم. به خانم اپتومتریست میگویم چشمهایم به رستگاری رسیدند و او، انگار که کار همیشگیاش باشد، اعدادی را روی کاغذی مینویسد و به دستم میدهد. این رمز رسیدنم به وضوحی دوباره است.
به ویترین پر از عینکهای باریک و پهن و نازک و قطور نگاه میکنم. انتخاب من مثل همیشه همان است که در نگاه اول می بینم. عینک دور مشکی، با همهی غریبگیاش، در همان اولین نشستن روی بینی و مقابل چشمانم، برایم آشنا و عزیز میشود. واژههای محو و غریبه و سرد، با حضور او درخشان و برجسته و آشناتر از همیشه میشوند. دوباره از تماشای نزدیکترینها لذت میبرم و برای خواندن و نوشتن، دلم تنگتر از همیشه میشود. حالا هرچه میخوانم و هرچه مینویسم را، قبل از من، شیشههای عینک دور مشکیام مرور میکند. احساس غریبی دارم. عینک، نیاز مرا به خودش عمیقاً احساس کرده است و هراز چند گاهی برای اینکه اهمیت حضورش را در خاطرم تجدید کند، مخفی میشود. لای وسایل بههمریختهی روی میز، زیر ملحفههای درهموبرهم روی تخت، درون کیف، توی جیب، و من برای رسیدن به لذت وضوح، بیتابانه و نگران دنبالش میگردم. پیدایش میکنم، آغوشش را باز میکند و سرم را، شقیقههایم را در میان دستان نازک سیاهش میگیرد و من را در میان هالهی مبهمی از حس آرامش و رخوت، به اوجِ لذت وضوح در تماشای واژههای بیپرده میرساند. اینیک حس تازه است. این وابستگی هنوز برای من ناآشناست.
تماشای رنگهای درهمآمیخته و فراز و نشیبهای دلربای زمین از بالا، از اوج، از لابهلای ابرها و از دل رنگینکمان، درحالیکه آهسته و نرم، با نسیم و پرندگانِ مهاجر، از جادههای پنهان و مخفی آسمان عبور میکنی، باید لذت وصفناپذیری داشته باشد. از آن بالا گیسوانِ مواج و سبز درختان، که در دست باد میرقصند و پهنای طلایی مزارع گندم، که در تلاءلو تابش خورشید میدرخشند، تصویری تازه و ناب، از شگفتیهای آفرینش را به رخِ چشمان شگفتزده میکشند. آدمها از آن بالا کوچکاند و چونان مورچگانی رنگارنگ، دغدغههایشان را نه بر پشت، که در ذهنشان حمل میکنند و سنگین از این بارِ طاقتفرسا از اینسو به آنسو میروند. رودها، این رگهای جاری و نقرهفامِ زمین، صحراها، این تنهای عریان با پوستِ آفتابزده پرچین و تاب، دریاها، این درخشش آبیِ آرام، شهرها، این قفسهای مخفی زیر بامها، همهچیز و همهجا از این بالا تماشایی و دیدنیست.
آرزوی سفر با بالن از قدیمیترین آرزوهای من است. رفتن به بالا بدون بال، بدون گام، بدون پریدن، آهسته و نرم. آنچنانکه خفتهای در بسترش نیم خیز میشود و چشم میگشاید. به همین سبکی، به همین آهستگی. ذرهذره و کمکم به بالا رفتن و همینگونه، ضربان قلب نیز، تند و تندتر شدن. مثل در آغوش کشیدن و از آغوش رها شدن، با تأمل و به نرمی از دلبستگیها و وابستگیها فاصله گرفتن و فرصت داشتن برای خداحافظی کردن و دست تکان دادن. دوری و آهستهآهسته دور شدن و تماشا از نزدیک تا دورِ دور و نقطه شدن. کندن از زمین، رها شدن از آغوش مام، شبیه روح شدن، پرواز و صعود کردن. یک معاشقهای آرام، در تکان خوردنهای نرم سبد، در میان آتش و هوا، بدون جاذبه، معلق و آویزان.
سفر با بالن، نمادی از رهاشدگی است. آن آتشی که میدمد به دلِ بالن، آتش شوق رها شدن است، که اگر خاموش شود، دوباره فرود است و ایستایی و سقوط. بالن در آسمان، همانند دوچرخه است بر روی زمین. آهسته و پیوسته میرود و فرصت تماشا را آنگونه مهیا میکند که تأمل و اندیشهای هم در آن باشد. در آن روزهای دور به این فکر میکردم که سبدِ بالن چه اندازه است و آیا آنقدر بزرگ هست که آدم بتواند درونش دراز بکشد و همانطور که آن بالاست، بخوابد و خواب ببیند. میخواستم بدانم خوابهایی که آدم میبیند آن بالا در دل آسمان، با این پایین روی تن زمخت زمین، فرقی میکند؟ به این فکر میکردم که اگر یک دستهی بزرگ گل را بشود درون سبد بالن گذاشت و به آسمان برد، میشود بعضی جاها، شاخه گلی را از آن بالا پرتاب کرد پایین و چه حس عجیب و خوبی است که اگر روی زمین باشی و ناگهان از آسمان گلی بیفتد میان دستانت، درون دامنت، یا وسط کتابی که میخوانی. به این فکر میکردم که آیا عبور از روی تمام خط و خطوط و مرزها با بالن مانند سُر خوردن روی برفها و پریدن از روی جویها آسان است و کیف میدهد و مدرک و مجوز و گذرنامه و اینجور چیزهایی میخواهد یا نمیخواهد. و در خیال، بالاتر میرفتم، آنقدر بالا که ابرها بین من و زمین باشند و فقط سپیدی ببینم و نور و اینگونه دیگر نیازی به گذرنامه نبود چون دیده نمیشدم و عبور میکرد. شب روی بام خانهی اولدوز فرود میآمدم و یاشار را صدا میزدم و سه نفری تا نزدیک صبح، در مورد اینکه خانهی کلاغها کجاست و آیا با بالن میشود به آنجا رفت یا نه، گپ میزدیم. از روی دیوار چین و اهرام مصر، عبور میکردم و بر روی اقیانوس آرام، برای نهنگها خردهنان میریختم. در میان بارانهای استوایی، حمام میکردم و رخت و لباسها و حوله و شالم را به طنابهای ضخیم بالن میبستم. وقت عبور از باغهای سیب، بالن را پایین میآوردم و همانطور که از میان شاخ و برگهای درختها عبور میکردم، با بارون درختنشین گپ میزدم و حالش را می پرسیدم . سیبهای درشت و تازه و ترد میچیدم و گاز میزدم. حواسم بود که بالاترین سیبها و دور از دسترسترینشان را بچینم که ضرر به وارث باغ نخورد. و بعضی جاها فقط بالا میرفتم و پایین نمیآمدم که وقتی آدم در میان دود و سیاهی باشد، نفس کشیدن برایش سخت میشود و آن بالا، اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن دارد. گاهی جاناتان مرغ دریاییِ خسته را دعوت میکردم به لختی آسودن بر روی سبد و آدرس مکانی که بر روی آن بودم را از چشمانشان میخواندم. وقت عبور از میان رنگینکمان، کمی از رنگ نارنجی آن را درون شیشهای کوچک به یادگار برمیداشتم و در میان رنگهای دیگرش نفسهای عمیق میکشیدم. و آهستهآهسته، همانطور که از زمین بلند شدم، از آن دور میشدم و به دور آن میچرخیدم. دور میشدم و میچرخیدم، آنقدر که بهمرور، سنگی شوم غلتان و چرخنده، در فضایی دایرهوار به دور زمین، با چرخشی همیشگی تا اینکه زمین، خودش از من خسته شود و رهایم کند به فضای نامتناهی و بیانتهای هستیِ شگفتانگیز و بدون جاذبه و معلق شوم، در سکوت و آرامشی دائمی.
سفر با بالن، از آرزوهای دیرینه من است که در خیالم مدام تکرار میشود. حتی وقتی که در جادههای دور سوار بر دوچرخه رکاب میزنم در خیال، سوار بر بالن، اوج میگیرم، سبک میشوم، رها میشوم و به همین آهستگی، رکابزنان پرواز میکنم.
مالزی - جزیره لنکاوی --- عکس: حمید سلطانآبادیان
حقیقت این است که در گیرودار بیسرانجام و پرهیاهوی زندگی شهری، در زیر آسمانِ سیاه و دودآلود، در پیچوخم راه و بیراهههای دنیای مجازی، در مرداب دغدغهها و اضطرابهای زندگیِ ساکن و در بحرانِ ارتباطات بیسرانجام و شکستهای ممتد عاطفی، فرصتی برای «خلوت» مهیا نمیشود. فرصتی برای با «خود» بودن، به خود اندیشیدن و خود را مرور کردن، فارغ شدن، تازه شدن و از نو متولد شدن.
معنای خلوت در عرفان، دوری گزیدن از خلق برای متوجه ساختن دلوجان به حضرت حق و سخن گفتن با او برای نیل به مقام قرب است. معنای سادهتر برای این واژه، فرصتی است که انسان برای خود مهیا میکند تا بهدوراز تمام افکار موهوم و دلمشغولیها و دغدغههای روزمره، در آن لحظات با خودش تنها شود و به خود و اعمالش و چراییِ هستیاش بیندیشد. البته که منظور از خلوت، صرفاً دوری گزیدن از خلق و انزوا و عزلت نیست، بلکه گاهی انسان در میان جمع است اما توانایی این را دارد که ذهن خود را برای اندیشیدن و تفکر، پاکسازی کند و لحظاتی هرچند کوتاه در خویشتنِ خویش اندیشه کند.
خلوت، مجالی است برای تمرکز و تفکر، خودشناسی، رهایی از مردم و محاسبهی خویش.
خود نگاره - جزیره هنگام --- حمید سلطانآبادیان
«سفر»، در کنار تمام دستاوردهای معنوی و مادیاش، خواسته و ناخواسته، این خلوت را برای مسافر به ارمغان میآورد. برای بعضی، این اتفاق یک توفیق اجباری است اما برای بسیاری از مسافران، اصلِ سفر برای رسیدن به خلوت معنی پیدا میکند. همینکه مسافر بار برمیبندد و جاده برایش آغوش باز میکند، رهایی آغاز میشود. دل کندن از تمام دلبستگیها ذرهذره شکل میگیرد و تصویری تازه را در درونِ مسافر از هستیاش شکل میدهد. مسافر با هر قدمی که از داشتههایش دور میشود به خود، نزدیکتر میگردد.
خلوت، نیاز است. نیازی برای رسیدن به آرامشِی حقیقی. چیزی که از آن زمان که انسان هست شده تا هماکنون، به دنبالش میگردد، میدود، کنکاش میکند، طلب میکند و کمتر آن را مییابد. سفر، گام بلندی است برای رسیدن به خلوت. مسافر وقتی آسمانِ شب را نزدیکتر از همیشه و باشکوهتر ازآنچه در تصور دارد، با چشمانش به درون میکشد، درک میکند و دانهدانه سلولهایش از هیجانِ این وسعتِ شگرف و زیبایی بیانتها در میان کهکشان گم میشوند، کمکم، آهستهآهسته، همراه با رطوبت گرمی که چشمانش را تار میکند، خود را پیدا میکند. این خودی که پیدا میشود در میان این عظمت لایتناهی ستاره میشود، سیاره میشود، ماه میشود، کهکشان میشود، آسمان میشود، نیست میشود و طی این طریق، آنی میشود که دیگر نمیتوان از هستی جدایش کرد. خلوت، گاهی اینگونه شکل میگیرد و تولد در همین مسیر آغاز میشود.
جاده نماد کنکاش و جستجو و حرکت است، مسافر را بهپیش میخواند و راه را برایش باز میکند. فرازهایش، فرودهایش، پیچوخمهایش، هرکدام داستانی دارد برای جویندهای که میاندیشد و بهپیش میرود. طبیعت، نشانه است. طبیعت با تمام نشانههایش، خلوتِ مسافر است. از ژرفنای دره تا بلندای قله. از وسعت کویر تا بیکرانِ آسمان. از دلِ جنگل تا چشمهی جوشان. وقتی آدمی در سفر، خلوت را تجربه میکند، زندگی در سکون و ایستایی را تاب نمیآورد، برایش سخت میشود. بیقراری میکند و دلش برای رفتن و دوری میتپد. برای مسافری که شرایط سفر برای او مقدور نمیشود، سختترین فقدان، از دست دادن خلوت است. گرچه یکی از خصوصیات سفر، در معنای واقعیاش، همین است که ذهن را طوری آماده و پرداخته میکند که حتی در میان جماعتی شلوغ و ازدحامی از دیگران، و در میان جنجال و های و هویهای بیسرانجام، آمادگی خلوت و فارغ شدن از همهچیز و همهکس را پیدا کند و هر از چندگاهی به مسافری که از سفر مانده، یادآوری میکند که: آسمان را در آن شبی به یاد بیاور که خلوتِ تو بود در بیکرانهی هستی، و آنچه اندیشیدی، و آنچه بودی و آنچه شدی... و اینگونه است که حتی درنهایت ایستایی و سکون ، دوباره حرکت و سفری درونی آغاز میگردد.