در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

کوچه‌ی طولانی


این کوچه خیلی طولانی است. وقتی تنها در این کوچه قدم می‌زنم، انگار هیچ‌وقت قرار نیست به پایانش برسم. گاهی وقت‌ها که در خلوتِ توی اتاق، به سرم می‌زنم لباس بپوشم و از خانه بزنم بیرون، اولین مکانی که برای قدم زدن به ذهنم می‌رسد همین کوچه است. بعد ناگهان یکی درون سرم فریاد می‌کشد که: نه! بازهم اون کوچه؟ اون خیلی طولانیه! ولی خواسته و ناخواسته به همین سو می‌آیم. حواسم جای دیگریست و پاهایم بدون آن‌که از مغزم دستور بگیرند، طبق عادت، من را به این کوچه می‌آورند. روزهای برفی در این کوچه قدم زده‌ام، روزهای گرم تابستانی، عصرهای مرطوب پاییزی، شب‌های عطرآگینِ بهاری. این کوچه با من آشناست.
آدم‌های زیادی از این کوچه عبور نمی‌کنند، فقط گاهی یک گربه سیاه‌وسفید را می‌بینم که حضور من را احساس نمی‌کند. طوری از کنار هم عبور می‌کنیم که انگار قرار است همدیگر را نبینیم. حتی به من نگاه نمی‌کند. یکبار دلم می‌خواست چند لحظه توقف کنم، خم شوم و دستم را بکشم  روی تنش، انگشتانم را لای موهای سیاه‌وسفید نرمش فرو کنم و به چشم‌هایش خیره شوم. اما، این غریبه‌ی همیشگی، فرصتی برای تصمیم به من نمی‌داد. راهش را می‌گرفت و خرامان و مغرور از کنار من عبور می‌کرد. حالا که این‌قدر مغرور است، بگذار برود. همین بهتر که غریبه بمانیم. آدم وسط یک کوچه‌ی طولانی آشنا می‌خواهد چکار؟ کوچه طولانی برای عبور کردن است. آدم باید سرش را پایین بیندازد و قدم‌هایش را بشمارد و کوچه را تمام کند. حالا هر که آمد، آمد. هرکه رفت، رفت.
وقتی شانه‌به‌شانه، در اولین ملاقات، در سکوتی آهنگین که انگار نت‌هایش نفس‌هایمان شده بود، در این کوچه قدم زدیم یادت هست؟ چقدر دلم می‌خواست این کوچه‌ی آشنا، به حرمتِ تمام قدم‌زدن‌های تنهایی‌ام در آن، بیشتر کش بیاید و طولانی‌تر شود تا اصطکاکِ نرمِ شانه‌هایمان در هر قدم، دلم را بیشتر بلرزاند و شعر را در قلبم زیباتر بجوشاند. اما، کوچه آن‌قدر کوتاه شد که حتی مطلع شعر، در دلم کامل نشد. چگونه می‌شود طولانی‌ترین کوچه‌ی زندگی‌ام، با تو این‌قدر کوتاه شود؟ آن روز گربه‌ی غریبه، ایستاد و نگاهمان کرد، تو ایستادی، روی زانوهایت نشستی، دستت را بر تن او کشیدی و با همین تماسِ نازکِ کوتاه، با غریبه‌‌ی همیشگیِ من، آشنا شدی. من به انتهای کوچه نگاه می‌کردم که از همیشه به من نزدیک‌تر بود. انگار بارانی آمده و کوچه طولانیِ من، آب رفته بود.
باهم قدم زدیم،روزها و عصرها، ماه‌ها و فصل‌ها،  کوچه طولانی من، هیچ‌وقت با حضور تو، طولانی نبود. انگار کوتاه‌ترین راه، همین راهی بود که من تو را دعوت به قدم زدن در آن می‌کردم. مسافت‌ها نسبی‌اند، ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها نسبی‌اند، ماه‌ها و سال‌ها نسبی‌اند. همه‌چیز به شانه‌هایی بستگی دارد که هنگام قدم‌زدن، به شانه‌های آدم ساییده می‌شود. همه‌ی این‌ها به دست‌هایی بستگی دارد که دست‌های آدم را درون خود می‌فشارند.
این کوچه، برای ما، خیلی کوتاه است.

سیصد و شصت و پنج روز


«عکس : پیر پلگرینی عکاس مطرح سوییسی»

زمان، از آن‌چیزی که در ذهنِ من و توست، خیلی تند‌تر می‌گذرد. نمی‌دانم عجله‌اش برای چیست، چرا وقتی همه‌چیز خوب است، میل به سریع‌تر گذشتن، در او بیشتر و بیشتر می‌شود. انگار به اتفاقاتِ خوب حساسیت دارد و تنش از این ماجراها کهیر می‌زند. زمان، ذاتا حسود است. این را خودش، به صورتی حرص درآور، با صدای تیک‌و‌تاکش می‌گوید و تکرار می‌کند. امان نمی‌دهد. طلوعی که با چشم‌های تو آغاز می‌شود را به طرفة‌العینی به غروب می‌رساند، شبی را که با تو شروع می‌شود، به چشم‌بر‌هم‌زدنی، صبح می‌کند. زمان، شاعریست که لحظاتِ تنهایی، اندوه، انتظار و درد را دوست ‌می‌دارد و این دقایق را کشدار و طولانی می‌کند. دست به سینه می‌ایستد و در حالیکه کف پای راستش را به دیوار پشت سرش تکیه داده، با خونسردی به روبرو خیره می‌شود، ابروهایش را بالا می‌اندازد،  زیر لب آهسته سوت می‌زند و معلوم نیست، گودی روی گونه‌اش، به خاطر لبخند است یا افسوس. زمان، شعرهایی می‌سراید که در وصفِ از دست‌دادن است. از تلخی و انتظار می‌گوید، از چشم‌بر در ماندن و خیره به جاده شدن، از سکوت و تنهایی و تاریکیِ اتاقی که پنجره‌هایش، زیر پرده‌ها‌ی ضخیمِ قهوه‌ای، مدفون شده‌اند. زمان، وقتی لبخندی را می‌بیند، تمام می‌شود. اما درد که آغاز می‌شود، زمان لم می‌دهد، تنش را شل می‌کند و تکان نمی‌خورد.
-

گاهی به دنیایی فکر می‌کنم که زمان، در خدمت من و تو باشد. ساکت و خموش ایستاده و گوش به فرمان صبوری کند، عوض اینکه من و تو چشمانمان به او باشد و نگرانش باشیم، او با نگاهی معصومانه و فرمانبردار، به ما نگاه کند و منتظر باشد. آن‌گاه که بخواهیم، برایمان کُند و آهسته شود، حتی بایستد و تکان نخورد. و زمانی که اراده کنیم، سریع‌تر از برق و باد بگذرد و تمام ‌شود. در این دنیایی که در تصور من است، زمان را همچون اسبی سیاه و سپید افسار کنیم و سوار بر این مرکبِ رام، گاهی آهسته و باطمانینه، گاهی ایستاده و بی‌حرکت و زمانی توفنده و بدون توقف، از فراز و نشیب‌های زندگی، از پستی و بلندی‌های عمر، عبور کنیم و بگذریم.  در دنیای خیالی من، زمان، رامِ ما شده است.
-
سیصدوشصت‌و پنج روزِ دیگر، از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی، که سیصد و شصت و پنج روز از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی‌اش گذشته بود، گذشت. و این سیصد و شصت‌و‌ پنج روزها، صرفا برای این می‌گذرند که بگویند و فریاد بزنند که سیصد و شصت‌ و پنج روز‌های بعدی هم، گذشتنی هستند. با تمام شادی‌ها و اندوه‌هایشان، با همه‌ی قهرها و آشتی‌هایشان و با حجمِ انبوهی از خاطرات تلخ و شیرینشان. چیز‌هایی که زمان برای ما به یادگار می‌گذارد، زخم‌ها و جوانه‌هاست. دردها و تجربه‌هاست. نوشته‌ها و نانوشته‌هاست.
-
حالا که نمی‌شود زمان را رام کرد و افسار به گُرده‌اش انداخت، شاید بشود کمی با او رفیق شد، خدا را چه دیدی، شاید کمی با من و تو راه بیاید.
به قول مسعودِ سعد سلمان که در شعر خود می‌سراید: 
دلا چه داری اندُه، به شادکامی زی
بتابِ غم چه گدازی؟ به ناز و لهو گذار
اگر سپهر بگردد، زِ حالِ خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد، تو با زمانه بساز ...

.

دوچرخه در ایران

« زنی در دوران قاجار سوار بر دوچرخه در آتلیه عکاسی - عکس: گنجینه‌ی عکس‌های تهران قدیم» 

ایرانیان قدیم زمانی که برای اولین بار این مرکب دوچرخ را دیدند اعتقاد داشتند که این وسیله نقلیه توسط شیاطین و پریان حرکت می‌کند چون کسی در حالت عادی نمی‌تواند روی دوچرخ حرکت کند. اهالی تهران برای اولین بار در میدان مشق  چشمشان به جمال دوچرخه به همراه دو نوجوان پانزده و شانزده ساله با شلوارهای کوتاه تا بالای زانو که به نمایش گذاشته‌شده بود  افتاد. این مرکب دوپا، توسط انگلیسی‌ها وارد پایتخت قاجار شده بود و نزد تهرانیان قدیم به «مرکب شیطان» معروف بود، چراکه عوام بر این اعتقاد بودند که این وسیله نقلیه توسط شیاطین و پریان حرکت می‌کند چون‌که کسی نمی‌تواند روی دوچرخ حرکت کند. دلیلشان این بود که می‌گفتند اگر کسی مرکبی را نگه ندارد خودش که نمی‌تواند خودش را نگه دارد، پس چگونه می‌تواند یکی را هم بالای خود بنشاند و راه ببرد و کسانی که سوار بر این وسیله محیرالعقول می‌شوند و پیچ‌وتاب می‌خورند، مطمئناً تحت حمایت شیطان هستند. افراد پیر و سالمند زمانی که دوچرخه را در گذرها و خیابان‌های تهران می‌دیدند گویا که غول یا جن را دیده باشند  فوراً زیر لب بسم‌الله می‌گفتند. درهرصورت دوچرخه، دل بچه‌های  اعیان و  پولدارهای پایتخت را برده بود و خانواده‌هایی که دستشان به دهانشان می‌رسید مخصوصاً حاجی‌ها و بازاری‌ها برای فرزندانشان این وسیله نوظهور را می‌خریدند.


 « جماعتی از اقشار مختلف در عکسی یادگاری با دوچرخه‌هایشان - عکس: گنجینه‌ی عکس‌های تهران قدیم»

دوچرخه‌های نخستین که در تهران مورداستفاده قرار می‌گرفت از مارک‌های «هرکولس»، «رالی»، «بی .اس.آ» و «بیرمنگام» همگی ساخته کشور انگلستان بود. قیمت بهترین، بادوام‌ترین و خوش‌رکاب ترین نوع دوچرخه از ده تومان شروع می‌شد و به پانزده تومان می‌رسید که قیمت لوازم اضافی آن ازجمله، قاب، ترک‌بند، بوق و امثال آن شامل دو تومان می‌شد. با رایج شدن دوچرخه در پایتخت، دکان‌هایی برای فروش و تعمیر دوچرخه باز شد. جعفر شهری، مورخ و نویسنده کتاب تهران قدیم، اولین دوچرخه‌سازی تهران را دوچرخه‌سازی حسین آقا شیخ در خیابان ناصریه (ناصرخسرو) می‌داند که بعدازآن دکانی نیز توسط شخصی ارمنی تبار به نام «ادیک» در خیابان منوچهری دایر شد و به‌تدریج مغازه‌های دیگری در تهران برای کرایه و تعمیر دوچرخه عمومیت پیدا کردند و دوچرخه‌سازی یا دوچرخه فروشی جزو چشمگیرترین مشاغل در تهران قدیم محسوب شد. کرایه دوچرخه ساعتی ده شاهی (واحد پول در زمان قاجار) بود و پنچرگیری هم ده شاهی، روغن‌کاری دو شاهی و دیگر تعمیرات که شامل جوش‌کاری، شکست و بست، پره بندی‌ها، شل و سفت کردن زنجیر بود روی‌هم پنج، شش قِران می‌شد. 


 « محمدرضا پهلوی و دوچرخه‌اش  - عکس: گنجینه‌ی عکس‌های تهران قدیم»

خرید و کرایه دوچرخه در ابتدا برای تفریح و وسیله بازی پسران پولدار محسوب می‌شد اما کم‌کم دوچرخه از جنبه تفریحی خارج شد و جزو لاینفک اسباب کاسبان دوره‌گرد، دست‌فروشان و تعمیرکاران قفل و کلید شد. اما اکثر دوچرخه‌سواران تهران قدیم، حمال‌های ماست و حاملان چلوکباب بودند که تغارهای ماست را بر سرنهاده و سوار دوچرخه شده و به‌سرعت خود را به مقصد می‌رساندند یا شاگرد چلو پلوهایی که ظروف غذا را در مجمع می‌چیدند و با سرعت رکاب می‌زدند تا غذا را داغ به مشتری برسانند.

« کارگر رستوران در حال سینی‌های حمل چلو‌کباب ودوغ و مخلفات و  رساندن آن به مشتری‌ها در خیابان‌های تهران  »

با افزایش دوچرخه‌سواران در خیابان‌های پایتخت، برحسب پیشنهاد اداره تشکیلات نظمیه و تصویب وزارت داخله در ۲۳ مرداد ۱۳۰۵، نظامنامه دوچرخه‌سواری در  بیست ماده در روزنامه‌های کثیرالانتشار تهران به چاپ رسید. به‌موجب این نظامنامه، احدی بدون جوازِ تصدیق نمی‌توانست با دوچرخه در شهر و حومه حرکت کند، اشخاص زیر سیزده سال مطلقاً حق سواری نداشتند و از سیزده تا هجده‌سالگی کرایه کردن دوچرخه ممنوع بود، طبق این نظامنامه دوچرخه‌ها باید دارای بوق و زنگ باشند تا صدای آن‌ها تا فاصله پنجاه ذرع (حدود ۵ متر)  شنیده شود و از غروب آفتاب چراغ جلوی دوچرخه با نورسفید تا ده ذرع ( حدود ده متر) از مسافت را روشن کند و چراغ عقب با نور قرمز روشن باشد. همچنین دوچرخه‌سوارها باید در محل‌های پرجمعیت، سرپیچ‌ها و محل تلاقی خیابان‌ها آهسته حرکت کنند و مجاز نیستند به میان اجتماع وارد شوند مگر اینکه پشت سر هم و به فواصل معین باشد، حرکت از میان دسته‌های پیاده، سواری در پیاده‌رو و مسابقه در خیابان‌ها ممنوع است و اگر کسی قصد مسابقه دارد باید در نقاط مخصوص مسابقه دهند و از قبل، نظمیه را مطلع و کسب اجازه کنند. سواریِ دو نفر یا بیشتر یا سوار کردن اطفال و نمایش دادن روی دوچرخه و حمل اشیا در یک دست ممنوع است. دوچرخه‌سواران در نقاط پرجمعیت مجاز نیستند دو دست خود را از دسته دوچرخه بردارند و تعلیم دادن دوچرخه‌سواری در این نقاط ممنوع است.


«تصویر گواهینامه‌ی دوچرخه‌ی مرحوم پدرم حسن سلطان‌آبادیان در سال ۱۳۴۷ هجری شمسی  »

در ستایش آغوش


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
سفر با آغوش پیوندی دیرینه دارد. از آن زمانی که اولین مسافر، قبل از اینکه پا در جاده گذارد و سفرش را آغاز کند، در آغوشِ عزیزانش، واژه‌ی تلخِ خداحافظی را به زیرِ لب زمزمه کرد. یا کمی بعد‌تر، وقتی اولین مسافرِ بازگشته از سفر، محبوبش را  چنان در آغوش فشرد که اشک‌هایش، نه از سر شوقِ بازگشت، که به خاطر  لذتی که از به آغوش کشیدنِ محبوبش به او دست داد، به روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش چکید. آغوش، رفیق همیشگیِ دل‌تنگی است. آن‌چنان‌که آدم با به آغوش کشیدنِ عزیزش، در همان لحظه، نه حتی کمی دیرتر و دورتر،  برای او دل‌تنگ‌تر از همیشه می‌شود. آغوش تندیس عشق و دوست داشتن است. آن زمان که بعد از زلزله‌ای مهیب، در زیر آوار، نعش مادری را یافتند که آن‌چنان فرزند شیرخواره‌اش را در آغوش فشرده بود که هیچ‌کس، جرئت و دلِ جدا کردن آن دو جنازه را از هم، پیدا نکرد. آغوش امنیتِ خاطر است، وقتی‌که هُرمِ دو تن، در هم گره می‌خورد، یکی می‌شود، نفس را قرار می‌بخشد و دل را، از شوق این یکی شدن، از لذتِ این در هم آمیختن، بی‌قرار می‌کند.

در فرهنگ فارسی عمید در ذیل واژه‌ی «آغوش» آمده است: بغل، بَر، سینه. و در آغوش گرفتن بدین‌سان معنی شده که: کسی را در بغل گرفتن و دو دست را دایره‌وار دور تنه‌ی او فراهم آوردن و او را به سینه چسبانیدن.
و در لغت‌نامه‌ی دهخدا واژه‌‌ی «تنگ‌آغوش» را این‌گونه معنا کرده است که: آن‌کسی را گویند که آغوشِ تنگ داشته باشد و یا سخت در آغوش گرفته باشد. و واژه‌ی «نازک‌آغوش» این‌طور معنی شده که: آنکه دارای بَر و آغوش نرم و ملایم باشد، لطیف‌اندام، نازک بدن.


« خودنگاره‌ی الیزابت لوئیس و دخترش ، سال ۱۸۷۹»
دانشمندانِ علوم روان‌شناختی می‌گویند وقتی یک زوج در حد بیست ثانیه هم را در آغوش می‌کشند، سطح اکسیتوسین (هورمون عشق و شادی) در بدنشان بالا رفته و مقدار ِکورتیزول (هورمون استرس) در بدنشان به‌شدت پایین می‌آید. فشار خونشان کاهش پیداکرده و سطح اکسیژن در خونشان بالا می‌رود.
آغوش می‌تواند پناه باشد، می‌تواند درد را تسکین بخشد، دوست‌داشتن را افزون کند، قرار و آرامش ببخشد یا قهر را به آشتی و اشک را به لبخند مبدل سازد. آغوش، حریم شخصی آدم‌هاست. وقتی کسی در آن شریک می‌شود، یعنی برای در آغوش‌گیرنده، جایگاهی ویژه دارد. بوی تنِ آدم‌ها در آغوشِ همدیگر جا می‌ماند و گاهی همین رایحه، خوش‌آیند‌ترین خاطره‌ی یک ارتباط می‌شود. آدم‌ها دلشان در آغوش هم، قرص می‌شود. چشم‌ می‌بندند و زمان و مکان، از یاد و خاطرشان می‌رود. آغوش هرچه محکم‌تر باشد، اصیل‌تر و عمیق‌تر است و هرچه طولانی‌تر باشد، زیبا‌تر و ماندگارتر است.
و آغوش، آنطور که امیرحسین مقدم، نیازش به آن را، در شعرِ خود چنین زیبا  ابراز کرده است:
دلم آغوش می‌خواهد، کمی گرم و کمی تب‌دار
کمی با من مدارا کن، دلم را از زمین بردار
دلم آغوش می‌خواهد کنارش یک دوتا بوسه
دو تا قطاب ترد و تازه و مرغوب از بازار
به تن پیراهنی چسبان پر از پستی بلندی‌ها
حریری سرخ و ساده یا بلوزی خوشگل و گل‌دار
دو تا چشم غزالی چون غزل غماز و راز آلود
دو تا جادو، دو تا آهو، دو تا آئینه، یک دیدار
دلم آغوش می‌خواهد پر از احساس دل‌بستن
پر از سلول زندانی پر از آزادیِ بسیار
پر از ماندن پر از خواندن پر از شیرینی افشاندن
پر از اصرارِ بوسیدن، پر از ناز و پر از انکار
پر از ماسه پر از دریا، پری‌واره پری‌سیما
پر از آبی پر از ماهی یکی مست و یکی هوشیار
دلم بی‌تابِ چشمانت، غزل بانو! غزل‌خوانت
بیا این گوی و میدانت، دلم را  از زمین بردار
.
MB

در ستایش دست‌ها



« مرحوم پدرم، من و مرحوم عموجان روی تراس خانه‌ی پدری»

در خاطره‌ای از کودکی‌ام که مادر، بارها برایم تعریف کرده‌ است من چهار سال دارم، روی تراس خانه در کنار عمویم ایستاده‌ام و دستِ او را محکم درون دستم فشار می‌دهم. پدر و مادرم راهی سفرند و این اولین باریست که من، قرار است دوریِ آن‌ها را تجربه کنم. گریه نمی‌کنم اما بغضِ سنگینی را در گلویم نگه داشته‌ام و تمام سعی‌ام در این است که این بغض نشکند و از چشم‌هایم جاری نشود. عموجان به بابا می‌گوید: ماشاءالله چه زوری داره این پسرتون، دستمو همچین محکم فشار میده که دردم گرفت. شاید عموجان نمی‌دانست که دستِ مهربانش قوّتِ قلب من است، من باید دست او را بفشارم که بودنش برایم ملموس‌تر و واقعی‌تر شود. مادر تعریف می‌کند: اخماتو توی هم کرده بودی و هیچی نمی‌گفتی، هرچی می گفتم حمید بیا بغلت کنم، تکون نمی‌خوردی و دست عموتو ول نمی‌کردی.
قهر، سکوت، اندوه  و دل‌آزردگی که در هم گره می‌خورند، آدم فلج می‌شود. نه می‌تواند حرفی بزند، نه تکان بخورد. هنوز هم همانطوری‌ام. آن‌ها می‌روند و من هنوز دستِ عموجان را سفت در دستِ کوچکم فشار می‌دهم. وقتی عموجان، خم می‌شود و مرا در آغوش می‌کشد، پهنه‌ی صورتم را خیسیِ اشک‌هایی که منتظر چکیدن بودند، گرم می‌کند. از همان‌ زمانی که یادم می‌آید، گریه‌های من ساکت است. هق‌هق و آه و ناله‌ای ندارد. دست عمو‌جان را تا جایی که می‌شود و دستش را نمی‌کشد در دست فشار می‌دهم. عموجان مهربان بود، دست‌هایش مهربان‌تر، دست‌ها مایه‌ی آرامشند، دست‌ها پیغمبران دل‌اند، دست‌ها آغوشِ کوچکند.

« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
دختر همسایه دست‌های ظریفی داشت، انگشتانی باریک و کشیده، نرم و نازک، با پوستی رنگ‌پریده و ترد، با ناخن‌هایی که دوست نداشت آن‌ها را لاک بزند. ناخن‌های خوشگلی داشت، رنگِ ناخن‌های کشیده‌اش صورتی لطیفی بود که هلالی سفید بالای آن‌ها چون تاجی نازک، می‌درخشید. کفِ دست‌هایش بوی شکلات می‌داد، این بو ‌را یکبار  وقتی که هر دو دستش را روی صورتم گذاشت تا یادم بدهد موقع بازیِ قایم‌باشک چطور باید چشم‌ها و صورتم را با دست‌هایم بپوشانم، فهمیدم. من همیشه از لای انگشت‌هایم یواشکی نگاهش می‌کردم که چطور ناشیانه و با عجله، زیر پله‌های حیاطِ خانه قایم میشد. وقتی فهمید که دزدکی نگاهش کردم گفت: اینطوری باید دستاتو بذاری روی چشمات. دوست داشتم کفِ نرم و نازکِ دست‌هایش را ببوسم. وقتی دست‌هایش را برداشت، گفتم: من هنوز یاد نگرفتم که! خندید و گفت: ای خدا! دست‌هایش را دوباره روی صورتم گذاشت، نفس عمیق کشیدم و دل به دریا زدم و لبانم را آهسته، آنطوری که هیچکدام به روی خودمان نیاوریم که اتفاقی افتاده، به کف دست راستش چسبانیدم. یکباره دست‌هایش را برداشت، به چشمانم زل زد. گفتم: دستات بوی شکلات میده! چشمانش می‌درخشید. گفت: یادگرفتی؟ گیج و حیران پرسیدم: چیرو؟ گونه‌هایش سرخ شد و گفت: خب اینکه چطور چشماتو با کفِ دستات ببندی رو دیگه! خندیدم. سرم را تکان دادم و در حالی که از خودم راضی بودم، گفتم: آره، دیگه یاد گرفتم.
بوی هیچ شکلاتی شبیه بوی کفِ دستانِ دخترِ همسایه نبود، اما کفِ دستان او، بوی همه‌ی شکلات‌های دنیا را می‌داد.


« عکس : سایت  kardarmaninovin.ir»
توی کلاس فقط من بودم که مداد را آنطور بین انگشتانم می‌گرفتم. کمرِ باریک مداد بین انگشتانم می‌رقصید. هم‌کلاسی‌ها نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. آقای معلم می‌گفت: مداد رو اینطوری توی دستت نگیر، ببین، بین این انگشتات بذارش. و با دستِ زمخت و پهنِ خودش مداد مرا می‌گرفت و بین انگشت‌های بزرگش جا می‌داد.  اما مداد، در دستِ من، بین آن انگشت‌هایی که آقا معلم می‌گفت نمی‌ایستاد، بی قراری می‌کرد. دوست داشت همانطوری که من می‌گیرمش، گرفته شود. به نظرم جای کمرِ باریکش، بین همین انگشت‌هایم بود که دوست داشتند دورِ کمرش حلقه شوند.  همه‌ی آدم‌ها که یک‌جور نیستند. همه را که یک‌جور نمی‌شود در آغوش فشرد. جایِ کمرِ باریک مدادِ من، در امن‌ترین نقطه‌‌ی بین انگشتان من بود. اینطوری شد که بیشتر برایم می‌رقصید. در آغوش دستِ من، احساس خوبی داشت و این احساسِ خوب، به بیشتر نوشتن و همیشه نوشتن، منتهی می‌شد. من مداد را دوست داشتم و آنطور درون دستانم نگهش می‌داشتم که این دوست داشتن را حس کند. اینگونه بود که واژه‌ها از ذهن من در فرآیندی دلنشین و دوست‌داشتنی، در میانه‌ی رقصی موزون و آهنگین به روی صفحه‌ی سپیدِ کاغذ سُر می‌خوردند و جمله‌ها یکی پس از دیگری شکل می‌گرفتند. من می‌نوشتم و مداد جایگاه خودش را برای همیشه در بین همان انگشتانی که دوست داشت در بینِ آن‌ها باشد، حفظ کرد و ماندگار شد.


« عکس :وبلاگ  sev-goli.blogsky.com»
اولین بار و شاید تنها باری که در کودکی گم شدم پنج سالم بود. مادر همیشه تندتر از من قدم برمی‌داشت و من در حالیکه دستش را در دست گرفته بودم به دنبالش کشیده می‌شدم و می‌دویدم. حواس من و خط نگاهم به آدم‌هایی بود که با قد بلندشان از دور و برِ من عبور می‌کردند و هیچکدام من را بین خودشان نمی‌دیدند. در یک لحظه‌ی شلوغ، در میانه‌ و تنگاتنگِ ازدحام آدم‌ها، به‌ناگهان دیدم دستِ مادر درون دست من نیست. ایستادم. مادر تعریف می‌کند: کف دستت رو باز نگه داشته بودی و بهش نگاه می‌کردی، بعد هی دور و برتو نگاه کردی. پرسیدم: گریه کردم؟ مادر می‌گوید: نه،  گریه نکردی. فقط منتظر بودی، نه تکون خوردی نه قدم از قدم برداشتی. مادر من را از دور نگاه می‌کند تا واکنشم را به این گم شدن ببیند. با اینکه تصویر‌های این خاطره در ذهنم نمانده  اما ترسِ عمیق و مبهمی از گم شدن، در خاطرم برای همیشه حک شده است. شاید آن‌ لحظه برای اولین بار است که می‌فهمم نتیجه‌ی رها کردن دست، گم شدن است. گرفتن دستی که آدم صاحبِ آن را دوست دارد، حضور در پرتوی نور است، اینگونه آدم دلش قرص است، ترس به دلِ آدم نمی‌افتد. رها شدن یا رها کردنِ این دست، آدم را به درون ظلمات می‌برد، آدم را گم می‌کند، هم از خودش هم از دیگران و بیشتر از همه، از آن‌که دوستش می‌دارد. بعضی دست‌ها را باید محکم گرفت و رها نکرد.


« عکس : سایت بیتوته »
«کفِ دست» منطقه‌ی استراتژیکی است. منطقه‌ای که در اولین تماسِ فیزیکی در ارتباط با آدم‌ها (یک ارتباط رسمی یا نیمه رسمی) لمس می‌شود. جایی که آدم‌ها فکر می‌کنند این جایِ خودشان را بیشتر از هرجایِ دیگرشان می شناسند و تکیه‌کلامِ خیلی‌ها این جمله است که: «اون‌جا (یا فلانی) رو مثل کفِ دستم میشناسم». جایی‌ست که نمادِ سادگی و صداقت است: « من با تو مثلِ کفِ دستم». منطقه‌ایست که بعضی‌ها بلدند آینده‌ی‌ آدم را از روی خط و خطوطش پیشگویی کنند و داستان‌ها از روی آن می‌خوانند. حتی  داستان‌ هم برایش نوشته‌اند: «مجموعه داستان‌های کف‌دستی اثر یاسوناری کاواباتا با ترجمه محمدرضا قلیچ خانی». جایی‌ست که بعضی آدم‌ها صورتشان را با آن می‌پوشانند که اگر نبود، خیلی‌ها آبرویشان می‌رفت و خیلی‌ها هم لو می‌رفتند. مکانی‌ست که هم اشک‌ها را پاک می‌کند و هم با لب و لب‌خند‌ها آشناست. می‌گویند وقتی این‌جایِ کسی بخارد، آن شخص پول‌دار می شود و خالی‌ بودنش هم نمادِ فقر و تنگدستی است. می‌گویند اگر عبارتِ «بسم الله شهث هث یهث» را بر آن بنویسند و بخوابند، پریان به خوابِ صاحبِ کفِ دست آمده و از حال و احوالش به او خبر می‌دهند. دیدنش در خواب‌ نمادی از مال و منال و فرزند و زن است. مالیدنش بر هم آدم را گرم می‌کند و گاهی هم علامت آماده بودن برای انجام کار است. توی دعوا هم کاربرد‌های مهلکی دارد و به صورتِ «کف‌دستی» و «سیلی» به‌کار می‌آید. اما در نوازش کاربردی‌تر و دل‌نوازتر و جان‌فراز‌تر  است. روی گونه‌ها که قرار گیرد دل را  قرار می‌بخشد و روی دل که می‌نشیند آدم را از زنده بودن (خودش یا کسی دیگر) مطمئن می‌کند. گاه می‌رود زیرِ چانه، گاهی هم پسِ گردن را ماساژ می‌دهد. مالِ بعضی‌ها عرق سرد می‌کند و مال بعضی‌ هم عرق را پاک می‌کند. بعضی جاها بر هم نهادن دوکفِ دست نشان از احترام و کرنش است و در بعضی حالات، کفِ دست را بر رانِ  پا کوبیدن نشان از افسوس و حسرت دارد. مالِ معدودی از آدم‌ها رایحه‌‌ای دارد که از قلبشان می‌تراود و خاصِ خودشان است و  کفِ دست بعضی‌ها هم برای دیگران نمک ندارد. هنگام آغوش به یار پشتگرمی می‌دهند و مراقبند که از شدتِ فشار کم نشود و در هنگام خلوت، کاشفانِ فراز و نشیب‌های ناپیموده‌اند. خلاصه اینکه «کفِ دست» برای خودش ماجراهای فراوان دارد و به گفته‌ی بعضی‌ها صورتِ دومِ آدم است.


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
مادربزرگ می‌گفت:  همونطور که نقش و نگار انگشتای هر آدمی با آدمِ دیگه فرق داره و مشابهی نداره، هر آدمی هم توی این دنیا فقط یک نگار داره و مشابهی براش نیست. ما به شوخی می‌گفتیم: مادربزرگ، حالا شما نگار پدربزرگ بودید یا پدربزرگ نگار شما بود؟ آهی می‌کشید، خط نگاهش را به عکس قاب‌ شده‌ی پدربزرگ می‌انداخت و می‌گفت: آقاجان نگارِ من بود. آقاجان همه‌چیزِ من بود.  پوست دست‌های مادربزرگ نازک شده بود و رگ‌های بنفش دست‌های لرزانش، توی چشم می‌زد. مادربزرگ می‌گفت: دستای آدما صندوقچه‌ی اسرارشن. و بعد با پشت دستش، اشک‌هایی که هنوز از چشم‌های کم‌سویش نچکیده بودند را پاک می‌کرد و آه می‌کشید. من دست‌های مادربزرگ را می‌بوسیدم، دست‌های او بوی گلاب می‌داد. با همین دست‌های لرزانی که هر چند روز یکبار حنایشان می‌کرد قابِ عکس پدربزرگ را برمی‌داشت، با دستمال حریر سفیدی که گوشه‌اش را خودش، با همین دست‌هایش، در ایامی که تند و فرز و باریک و کشیده بودند،  یک گلِ بنفش را  با برگ‌هایی سبز گلدوزی کرده بود ،خاک و غبار روی شیشه‌ی قابِ عکس را می‌گرفت، چند دقیقه به چشم‌های مَردش نگاه می‌کرد، لب‌هایش می‌لرزید، کفِ دستش را می‌گذاشت روی گونه‌ی عکس، زیر لب حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد که هیچکس به جز نگارش، نمی‌نشنید. یک قطره اشک به روی گونه‌های گود‌افتاده‌اش می‌چکید. قابِ عکس را به روی طاقچه می‌گذاشت و آرام و آهسته، همچون عروسی که پیش چشم‌های داماد راه می‌رود، تا گوشه‌ی اتاق می‌رفت و در جای همیشگی‌اش می‌نشست و دوباره به قابِ عکس چشم می‌دوخت. وقتی مادربزرگ مُرد من هشت ساله بودم. یادم می‌آید وقتی برای آخرین بار دست‌هایش را بوسیدم، از سردی دست‌هایی که رگ‌های بنفش آن کبود شده بودند، یکه خوردم. دلم می‌خواست آن دست‌های مهربان، آن صندوقچه‌ی اسرارِ مادربزرگ، همه‌ی رازهایشان را، وقتی که می بوسمشان، آهسته برای من زمزمه می‌کردند. مادربزرگ که مُرد، تازه از نزدیک دیدم که سرانگشتانِ او صاف شده بودند و هیچ نقش و نگاری نداشتند.


« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
من به دست‌ آدم‌ها بیشتر از صورتشان نگاه می‌کنم. دست‌ها هیچوقت دروغ نمی‌گویند. وقتی از دست کسی خوشم نمی‌آید، میلی برای ارتباط با او، گپ زدن یا حتی نگاه کردن به صورتش هم پیدا نمی‌کنم. دست‌ها از حالِ درونِ آدم‌ها برای من قصه تعریف می‌کنند. وقتی دست‌های کسی زیباست، به نظرم روحش، درونش، ذهنش، دنیایش، همه و همه زیبایند. ظرافتی که در آفرینش دست‌هاست، حتی اگر اغراق نکرده باشم، در چشم‌ها هم نیست. بیست و هفت استخوان و سی و چهار عضله طوری در کنارِ هم چیده شده‌اند که یک‌چهارم قشرِ حرکتیِ مغز فقط مشغول به آن‌هاست. شاعران چه بسیار  برایش سروده‌اند و عاشقان برای گرفتنش، برای گرفتنِ دست‌های معشوق، برای لمسِ این صندوقچه‌ی اسرار درون، چه فراوان گریسته‌اند. چه بسیار دست‌های مهربانی که اشکی از گونه‌ایی زدوده‌اند و چه بسیار دست‌هایی که به نوازش در میان گیسوانی فرو رفته‌اند. وقتی درباره‌ی دست‌ها می‌نویسم، انگشت‌هایم منعطف‌تر از همیشه می‌شوند و زودتر از من واژه‌های بعدی را پیدا می‌کنند. فریدون مشیری چه زیبا دست را در شعر خودش توصیف کرده است که:
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر: دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست، گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،دست که هست!


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
MB8HD

 

خیلی دور


منبع عکس: سایت YouPic

حالم خوب است و ملالی نیست جز اندوهِ زمانِ از دست‌رفته‌ای که با حالِ خوب طی نشد. از جایی که خیلی دور است برای تو می‌نویسم. از میان وسعت سبزی که با نگین‌هایی سرخ، آراسته شده و قطره‌های شبنم، در سراسر آن چون تکه‌های کوچکی از الماس، می‌درخشند. از کنار تک‌درخت‌های ساکت و پرباری که آغوش برای آسمان گشوده‌اند و ریشه در زمین دوانیده‌اند. در مسیرِ نسیم مداومی که شانه بر گیسوی دشت می‌کشد و با شاخ و برگ درختان تنها، موسیقیِ رهایی می‌نوازد. حالِ خوب را یافته‌ام. حال خوب را در دنیایی یافته‌ام که من را در خلوتِ مه‌آلودش گم می‌کند. جایی که تمامِ وسعت نگاهِ من، چند قدم در پیشِ رویم بیشتر نیست. همه‌چیز در این چند قدم، در امروز، درحال خلاصه می‌شود. تصویر‌های ناب، ذره ذره هویدا می‌شوند. فردا، با تمام زیبایی‌های شگفت‌انگیزش پشت حجم انبوهی از مه، آرام گرفته است و بی‌صبرانه انتظارم را می‌کشد. دیروز، در جاده‌ای که پشت سرگذاشته‌ام، پشت کوه‌ها و دره‌های عمیق، در پسِ فراز و فرود‌های صعب‌العبور جا مانده است. به جز قطره‌های بارانی که تنم را شسته‌ است و خار‌های کوچک بازیگوشی که بر پایم فرو رفته‌اند و خراش‌های اندکی که حواسم را جمع‌تر کرده‌اند، چیز دیگری از دیروز بر جای نمانده است.  ساوالان را یافته‌ام. اسب وحشی و سرکشی که همچون زمان، میلش به تاختن و گریز از ایستادن است. ساوالان رام دست‌های من شده است، با او خو گرفته‌ام.  از جایی برایت می‌نویسم که سکون و حرکت درهم آمیخته‌اند و سکوت و صدا معنایی یکسان دارند. «اندوهِ» سر به زیر، در دشتی از «شادی» چرا می‌کند و «تردید» در بهتی کامل، طیِ هفت‌رنگ به «یقین» می‌رسد. آسمانِ خسته از اوج، بر گستره‌ی مهربانِ زمین پهن می‌شود و کوهِ پیر بالاتر از ابرهای جوان، سربلند می‌کند. اینجا خیلی دور است، می‌دانم! اما آنقدر به خود نزدیک شده‌ام که دیگر راهی برای بازگشت نمانده است. راهی هم اگر باشد شوقی برای برگشتنم نیست. این واژه‌ها را از جایی برای تو می‌نویسم که «تصور» و «خیال» درون آن گم‌ شده‌اند و «رویا» و «آرزو» در لا‌به‌لای وسعتِ مه‌آلودش به دنبالِ هم می‌گردند. اینجا صداها برایم آشناست. نامم را می‌دانند و آوازهای قریبی می‌شنوم که من را به خویش می‌خوانند. نور، نرم و آهسته در تنم  در وجودم نفوذ می‌کند. ریشه‌هایم آرام آرام در زمینِ نرم فرو می‌روند و طراوت و تازگی را در خود احساس می‌کنم. دارم خود را در امتداد این گم‌شدن  پیدا می‌کنم.  شاید این یک «تولد تازه» است. دارم ریشه می‌کنم. دارم سبز می‌شوم. حالم خوب است و از جایی که خیلی دور است، برای تو می‌نویسم ...

- از سری نامه‌هایی که هیچ‌گاه فرستاده نشدند.
.

نشانه‌ها


تو را از نشانه‌هایت پیدا می‌کنم. شهر هرقدر شلوغ، آدم‌ها هرقدر زیاد، کوچه‌ها هرقدر باریک. بازهم من تو را می‌شناسم. می‌دانم کدام ترانه را زیر لب‌هایت زمزمه می‌کنی و حواست را کدام ابرِ بازیگوش پرت می‌کند. ستاره‌های چشمانت را از دورترین فاصله می‌بینم و لبخندت را ـ که همیشه از کنجِ لب‌های سرخت آغاز می‌شود و می‌شکفد تا میانه‌ی آن و بعد چشم‌هایت می‌درخشند و ابروهایت کمی، اندازه‌ی یک شگفت‌زدگی کوتاه، می‌روند بالا ـ می‌شناسم. تنها تو را می‌بینم. فقط تو را جستجو می‌کنم. آدم‌ها سیاهی لشکرند برای اینکه تو را بینشان پیدا کنم. دنیا بهانه است برای لذت بردن از داشتنت. نگرانِ دیوارها نباش. همیشه پنجره‌ای هست که تو را به من نشان بدهد. پنجره‌ای که پرده‌اش با موسیقیِ باد می‌رقصد و تو در پسِ آن همیشه می‌دانی چطور خودت را به من نشان بدهی. این خودش بزرگ‌ترین نشانه‌ی پیدا کردنِ توست. مثل جاده‌ای که مسافرش را به خویش می‌خواند، مثل آسمانی که پرنده‌اش را به اوج می‌برد. مثل دشت سبزی که اسب سفیدِ سرکشش را رام می‌‌کند. مثل دریای آرامی که ساحلش را در آغوش می‌کشد. می‌بینمت، یادم می‌رود امروز چندشنبه است و چه ساعتی قرار بوده که ببینمت. می‌بینمت و نمی‌دانم اینجا کجاست و کدام فصل است که این‌گونه نبضم را تند می‌کند و دانه‌های درشت عرق را از شقیقه‌های تپنده‌ام می‌چکاند. نگاهم مثل سرانگشتان یک نابینای کنجکاو، آرام و آهسته، کشیده می‌شود روی پیشانی‌ات که ماه را از آسمان گرفته است، و لمس می‌کند خرمن آشفته‌ی گیسوانت را که باد، مستانه لابه‌لایش نفس می‌کشد. و می‌ایستد روی لب‌هایت که بوسه را بدون هیچ بهانه‌ای طلب می‌کند و نیمه‌باز مانده آن‌گونه که انتظار را نشان بدهد و سرخ‌تر از تنِ گلبرگی که صبحِ بهار، قبل از دمیدن خورشید، تنش را به طراوت باران سپرده است. سرانگشتان نگاهم می‌سوزد و بی‌تابانه چانه‌ات را در میان می‌گیرد و خیره در چشم‌هایت، مست می‌شود. از مستی نگاه، برایت گفته‌ام. از گرمایی که می‌پیچد زیر پوستِ تنم و می‌دود در تمام رگ‌هایم و می‌رسد به نفس‌هایی عمیق که عطرِ تنت را حتی از دور‌ها، می‌رساند به سینه‌ام که نزدیک‌ترین همسایه‌ی قلبی است که حضور تو، مشتش را باز می‌کند و می‌بندد و باز می‌کند و می‌بندد و باز ...

 نگاهم می‌پیچد و دربرت می‌گیرد، چون جوانه‌ای که با حرارت تن تو، رشد می‌کند و بیدار می‌شود. به آهستگی می‌چرخی و می‌‌دانی که پیچک نگاه من تو را در آغوش می‌فشارد و درد این لذت را بر تنت تحمیل می‌کند. می‌شناسمت، از تلاقی سرانگشتانِ گیسوانت با جاده‌ای که در یک سراشیبیِ نرم، اوج می‌گیرد و مسافرش را به خود می‌خواند، که وقتی این دو به هم می‌رسند، ماه پشت ابر پنهان می‌شود و شب پرده‌ی نقره‌فامش را بر پهنه‌ی آسمان می‌کشد.

 نشانه‌ها را ببین که چطور می‌دانمت، می‌شناسمت و می‌خوانمت. می‌دانم چگونه تماشایت کنم که چیزی از چشمم نیفتد، یادم نرود و در آغوشِ نگاهم، طولانی و محکم، نگاه داشته شود. تو را با نشانه‌هایت پیدا می‌کنم. طوری که هیچ‌کسی، و هیچ نگاهی، تو را این‌گونه پیدا نکرده است.