خواب میبینم که سوار بر دوچرخه در جادهای رکاب میزنم که پیرامونش را درختان پربرگ و بار پوشانده است و صدای پرندگان خوشآواز از لابهلای شاخ و برگها به گوش میرسد. نسیمی خنک میوزد و عطر دلانگیز گیاهان وحشی مشام را نوازش میدهد. کمکم دوچرخه در میان جاده اوج میگیرد و از بین شاخههای بلند عبور میکند، پرندهها را میپراند و به آسمانی که پر از ابرهای بازیگوش است نزدیک و نزدیکتر میشود. این تنها سربالایی است که رکاب زدن در آن آسانتر از سراشیبیهاست. راحت و سبک، روان و رها. چشمانم را میبندم و رکاب میزنم. رکاب زدن با چشمان بسته مثل شنا در عمق اقیانوس است. آرام و امن در سکوتی بیانتها. چشم که باز میکنم زمین همچون گردوی آبی کوچکی در زیر پاهای من در فضایی نامتناهی دور و دورتر میشود. نگران میشوم و این نگرانی به ناگاه دوچرخهام و خودم را به تاریکی اتاقم سرنگون میکند. دوباره یک خواب منقطع و کوتاه و بازگشت به شبهای بیخوابِ بی سفری.
بیخوابی برای همه آدمها آزاردهنده است. مثل درد دندان میماند. خیلیها دچار آن هستند؛ اما وقتی کسی در دورههایی طولانی خوابِ عمیق را تجربه میکند، بیخوابی و خوابِ منقطع برایش آزاردهندهتر میشود. لذت خواب عمیق و بیوقفه را نمیشود با جملات بیان کرد. معمولاً همه در دوران بچگی تجربهاش کردهایم. خوابهای عمیق با رؤیاهای رنگارنگ. این خواب بینقص را در سفر و در دامان طبیعت هم میشود تجربه کرد. جایی که اکسیژن پاک در جریان است و دغدغههای زندگی شهرنشینی جایی برای عرضاندام پیدا نمیکنند. ایامی که با دوچرخه در جادههای دور رکاب میزدم و در سفر بودم هرروز همپای غروب، پس از رکاب زدن در جادههای پرفرازونشیب، خواب، بیصبرانه منتظر بود تا پلک را به نیتش بر هم بگذارم. خواب، حس گرمی بود که پشت پلکهایم را سنگین میکرد و نفسم را عمیق. فاصلهای بین به خواب رفتن و چشم بر هم گذاشتن نبود. خوابی دلچسب فارغ از تمام دغدغهها و هایوهویها. با نفسهایی سرشار از اکسیژن خالص کوه و دشت. بدون بیدار شدن تا طلوع. خواب به معنای واقعی آرامش و رفع خستگیهای تن و روح بود. با ضربانی آرام و نفسهایی مطمئن.
یکی از لذتهای سفر برای من همین خوابهای عمیق شبانه است. خواب بدون غلت زدن و از این شانه به آن شانه شدن. خوابی که آخرین تصویر قبل از فرورفتن در آن آسمانی سرشار از ستاره است نه سقف گچی اتاق؛ و بیدار شدن پس از این خوابِ ناب هم به لطافت وزیدن یک نسیم خنک است، بدون کشوقوس و خمیازههای کشدار. سرشار از انرژی و مهیا برای شروع یک روز هیجانانگیز دیگر. خواب به معنای واقعی و درستش در این حادثه و به این صورت اتفاق میافتد. این خوابهای نیمهکاره و تکهتکه در زندگی یکجانشینی و شهری، خواب نیست، سوءتفاهم است. حالا بماند که بسیاری هم به بیخوابی دچار هستند و همین خوابهای منقطع را هم به ضربوزور دارو تجربه میکنند. در این وضعیت پریشان، با همه ضربوزورها و غلت زدنها و از این شانه به آن شانه شدنها، خواب هم که دامنکشان از راه میرسد همراه خودش کابوس و خوابهای درهم و تصویرهای تلخ و تاریک میآورد و ضربان قلب آدم را آنقدر بالا میبرد که چارهای بهجز پریدن از سیاهیهای خواب به سیاههای اتاق و رختخواب نمیماند. بیخوابی اختلالی شایع در زندگی این روزها و این شبهای خیلی از ماهاست. از آنهایی که از سفر منع شدهاند گرفته تا آنهایی که وضعیت کسبوکار و درس وزندگیشان به خاطر همهگیری ویروس کویید ۱۹ مختل شده است. وقتی خوابِ خوب نباشد، روز بعدش حالِ خوبی هم برای آدم نخواهد بود.
اینجاست که آدم باید در خیال! بار سفر بربندد و به سمت جادههای دور رکاب بزند و در کنار چشمهای همیشه جوشان، در دامان درختی سبز و پربار، زیر سقف آسمان درخشان و پرستاره، رحل اقامت بیافکند و فارغ از هرآن چه هست و نیست، به روی بستر نرم و مهربان چمن دراز بکشد و به آن خوابها که گفتم نائل آید. البته اگر این از خواب پریدنهای متوالی اجازهی این خیالپردازیها را بدهد!
آدم ها دلشان میخواهد تا زنده هستند، خیلی کارها بکنند. آرزوها و رویاها از همان آغازِ تولد روی شانه هایشان سوارند . شقیقههای آدم را با انگشتان ظریفشان میمالند و کنارِ گوشِ آدم خندههای نرم میکنند. آنها زمزمه میکنند و آدمها میخواهند. این زمزمهها برای بعضیها شبیه آوازی شده است که به آن عادت کردهاند. عادت کردهاند که بگویند فلان چیز را میخواهم و فلان کار را خواهم کرد و بعد لبخند بزنند. بعضی آدمها آرزوهایشان را گم کردهاند، این خیلی ترسناک است. بعضیها هم خیلیکارها کردهاند، بعضی هم چند قدمی برای خواستههای رویاییشان برداشتهاند و بعضیها هم مدام آه میکشند.
آیا زمانی برای رسیدن به «یکی یا دو تا» از این کارها هست؟ شاید فقط «یکی»، آیا فرصتی برای انجام دادن آن هست؟ آرزوی خیلی از آدمها «سفرکردن» است. آیا امروز خواهم رفت؟ یا فردا؟! ماهِ دیگر؟ سال دیگر؟ آیا زمین برای من توقف خواهد کرد؟ چه چیزی من را به اینجایی که نشستهام زنجیر کرده است؟ آیا دنیا برای من، همیشه همین مسیرِ تکراریِ خانه تا محلِ کار خواهد ماند؟
اخماتو باز کن،
بیا با هم بریم سفر.
یک کوله پشتی بردار و یک قاشق، چنگال لازم نیست.
شادیهاتو بردار، غمها و غصهها و نگرانیها لازم نیست.
نمک بردار، فلفل لازم نیست.
خندههاتو بیار، بغضها سنگینند، بسته هاش لازم نیست.
یک رادیوی کوچیک دارم، غر و ناله و اما و اگر لازم نیست.
کلی رختخواب از چمن هست، تختخواب لازم نیست.
یک تیکه نون بیار، خورشت فسنجون لازم نیست.
یک شلوار با کلی جیب بپوش، اسکناس و تراول لازم نیست.
خلاصه،
بیا بریم سفر،
بهانه لازم نیست ...
راستی،
پیاده میریم،
دوچرخه لازم نیست.
.
جایی هست در منطقهای دور (نزدیکیهای خیال) که هزاران کوه دارد و صدها هزار غار. غارهایی با دهانهای کوچک و درونی بزرگ و هرکدام تنها برای استفادهء یکنفر. این غارها را اجاره میدهند. درونِ غار چیزی نیست جز شمعی که همیشهسوز است و تمام نمی شود و جیرهء خورد و خوراک و آب برای یکماه . نه فرکانسی هست و نه امواجی. نه صدایی و نه تصویری.
آدمها سالی یک بار میروند توی غار، شرطِ اجاره و ورود هم این است که زمانش مشخص نباشد ،این اتفاق در بیخبریِ همگان بیفتد و هیچ چیزی هم همراه با آدم درون غار برده نشود، حتی لباسهایشان. بعضیها یکماه میخوابند. بعضیها یکماه فکر میکنند. بعضیها یکماه با خودشان حرف میزنند.
خلاصه هر کسی برای این مدتش برنامهای ریخته است. برنامه ای فقط برای خودش (خودِ عریان از تمامِ داشتهها ). نامِ این فرآیند را هم گذاشتهاند «رهاسازی». بعضی از آدمها که از توی غار بیرون میآیند کلا فراموش شدند، کمتر کسی یادش مانده که این فلانی هم زنده بوده و حضور داشته! بعضیها هم یکماه نبودنشان اصلا به چشم دیگران نیامده و بازگشتشان اتفاق خاصی نیست.
عدهای در همان یکماه میمیرند و خلاص. جمعی هم آنقدر دچار تحولات عظیم روحی می شوند که همه چیزِ بعد از آن یک ماهشان با همه چیزِ قبل از یکماهشان تغییر میکند. گروه زیادی با عطشِ فراوان به همانی که قبل از یکماه بوده اند بازمیگردند و پیامکهایشان را چک میکنند و چندین روز را صرف عادی سازیِ روزمرگیهایش میکنند. چند نفری هم اصلا باز نمیگردند و در غارها برای همیشه ساکن میشوند. عدهای هم هستند که از بازگشت به آنچه بوده اند میترسند و به جایی دیگر میروند.
میلیونها میلیون نفر هم هستند که اصلا نمیدانند همچین جایی هست و خیلیهایشان هم دوستندارند بدانند که امکان دارد همچین مکانی باشد و اگر هم باشد، خیلیها همچین تجربهای را نخواهند کرد چون یکماه! از چرخهء تکراری و جریانی که به ضرب و زور خودشان را در لابهلای آن جا کردهاند جدا میافتند و بدون آن هم دلیلی برای زندگیشان نیست. اینجاست که فقط «مرگ» قادر است چسبِ دوقولوی بین این آدمها و داشتههایشان! را خنثی کند.
.
سفر آدم را عاشق میکند، عاشق که شدی، ناز میکند، نازش را که خریدی فرار میکند، دنبالش که رفتی، پیدا میشود، نزدیکش که می روی، قایم میشود، صدایش که میکنی جواب میدهد، ردش را که میگیری محو میشود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق میشوی، عاشق که شدی، ناز میکند، نازش را که خریدی، فرار میکند ... این فراز و نشیب، فولاد را آبدیده میکند، آدم را پخته میکند، عاشق را عاقل میکند. مسافرِ جادههای طولانی یاد میگیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن میخواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم جا میماند، بغضِ بسته میترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه میدهد. میرود، به کجا؟ خدا میداند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم مینویسد، با هر قدم امضاء میکند. دل بیتاب است و بیقراری میکند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگیست اما لبخند میزند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست و امان از تنهایی که میسوزاند، تب میشود، غلیان میکند، فریاد میزند، سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بیصاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا میکند. درختها، کوهها، رودها و دریاها، دشتهای بیانتها و آبشارهای خروشان، جنگلهای سبز و جادههای پر پیچ و تاب، مسافر را دیوانه میکند. روح، درون سینه بازوانش را باز میکند، داد میکشد، چیزی درون مسافر قیام میکند، نعره میزند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمیدانید، وای که نمیبینید، افسوس که نمیفهمید
................................................
یک برگ از دفتر خاطرات روزانهء سفر
حمید سلطان آبادیان ـ شهریور ۱۳۹۱ـ ارومچی ( ایالت سین کیانگ - چین )
دویست و ده روز گذشته است ،
دویست و ده روز ، دویست و ده شب ،
هفت ماه ،
خیلی بیشتر است انگار ،
اینجا پکن است ،
باران میبارد ،
از صبح باران می بارد ،
می خواهم فکر کنم به این روزها ،
باران حواسم را پرت می کند .
تصویرهای مه آلود هند ،
جاده های سبز بنگلادش ،
سکوت و خلسهء معابد تایلند ،
غروب دریای لنکاوی ،
آرامش مالزی ،
مهربانی اندونزی ،
هفت ماه است زندگی می کنم ،
سی و اندی سال قبل ، چه کار می کردم ؟
کجا بودم ؟
یادم نیست .
باران حواسم را پرت می کند ،
در مسیر رودخانه ام انگار ،
بالا و پایین می روم ،
نرم و سبک ،
رها و بی خیال ،
دیگر سی و سه چهار ساله نیستم ،
هفت ماه ام ،
انگار هنوز به دنیا نیامده ام .
هنوز هیچ چیز نمی دانم ،
هنوز هیچ چیز ندیده ام ،
احساس می کنم یک چیزهایی هست که باید ببینم ،
باید درک کنم .
باران ، لوند و دلبرانه می بارد ،
آیا فرصتی هست برای همچنان زندگی کردن ؟
آیا عمر من یکسال می شود ؟
یکسال هم بشود کافیست .
باران من را فرا می خواند ،
جاده اسم من را بلد است ،
زمین گرد نیست ،
زمینی در کار نیست ،
همه چیز یک خواب طولانیست ،
آدم های توی خواب هایم زیاد شده اند ،
اینجا پکن است ،
حواسم پرت است
و همچنان باران می بارد ...
--------------------------------
پکن
یکشنبه بیست و دوم جولای
ساعت یک و چهارده دقیقه بامداد
در سفر به تجربه یاد گرفته ام :
- مهم تر از یک عکس خوب گرفتن ، "خوب دیدن" است .