در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

بر فراز ابرها

پرواز بر فراز ابرها، از آرزوهای دیرینه‌ی آدم‌هاست. کنده شدن از زمینِ چسبناک و رها شدن در آسمانِ  بی‌انتها، همراه شدن با پرندگانِ مهاجر و کوچ کردن از تمامی تعلقات. حتی حسِ پرواز هم روح آدم را بی‌تاب می‌کند طوری که دیگر در پوست نمی‌گنجد و میل به اوج رسیدن در او بیداد می‌کند. خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگر روزی بفهمم که توانایی پرواز کردن در من هست آیا قدرت رها شدن در آسمان را پیدا خواهم کرد؟ آیا خواهم توانست دست‌هایم را بگشایم و بدون ترس از سقوط (که انگار در وجود همه‌ی آدم‌ها نهادینه شده)  به بی‌کرانه‌های آسمان رجعت کنم؟ هیهات که این زمینِ جذاب، میلش به رهایی آدم نیست.

 با دوستانِ همدل، سفر می‌کنیم به منطقه‌ی الموت (آله آلموت) در استان قزوین. آله‌ به معنی عقاب و آموت به معنای آشیان است و آله‌‌‌آموت یعنی آشیانه‌ی عقاب. جاده‌های پیچ در پیچ را می‌پیماییم و از قلعه‌ی حسن صباح و دریاچه‌ی اوان می‌گذریم. مقصد ما جایی دیگر است. از میان زیبایی‌های چشم‌نواز و طبیعتِ متفاوت و زیبای روستاهای آرام می‌گذریم و به ارتفاع سه‌هزار و سیصدمتری میرسیم.  کاروانسرای پیچ‌بن در آرامش و سکوتی چندصد ساله، در انتظار ما نشسته است. این کاروانسرا  در منتهی‌الیه ارتفاعات الموت و هم مرز با استان مازندران قرار دارد. در کنار کاروانسرا و بر فراز کوه، منظره‌ایست که تماشای آن، احساس پرواز را در من زنده می‌کند. حجم انبوهی از ابرهای سپید در زیر پایِ ما همچون دریایی آرام، در آغوش دره خفته است و  آهسته و نرم‌نرمک، می‌لغزد و دره‌ی عمیق را همراه با روستای کوچکی که در میان آن نشسته است می‌پوشاند و در خود فرو می‌برد. بر فرازِ ابرها ایستادن، برای آدمی که در میان ساختمان‌های بلند محصور شده و هرکجا نگاه می‌کند چشمش به دیواری آجری می‌خورد، تجربه‌ی هیجان‌انگیزی‌ است. من و همسفران، مبهوت این زیباییِ شگرف و آرامش بی نظیر می‌شویم. «محو تماشاشدن» اینجا معنی پیدا می‌کند. ابرهای سپید، با ناز و کرشمه، رقص‌کنان و دامن‌کشان به بالا می‌‌‌آیند و ما در اوج، از این بالا، که بالاتر از ما زمینی نیست، این فراز و فرود و دلبری‌ها را به تماشا نشسته‌ایم. دلم می‌خواهد دست‌هایم را باز کنم، نسیمی بوزد و من را همراه خودش در این گستره‌ی زیبا بچرخاند و زندگی را از این بالا نشانم بدهد. نشانم بدهد که چقدر کوچکم و ریشه‌ی هرچه غرور و تکبر است را در من بخشکاند و جایش، دانه‌ی رهایی را در دلم بکارد و به یادگار بگذارد. یک‌جفت عقاب، رها و سرمست، از آن بالاها به ما نگاه می‌کنند و سری تکان می‌دهند و می‌گذرند. دست بالای دست بسیار است. هوا تاریک می‌شود و ابرها به ما می‌رسند، در دل ابرها گم می‌شویم. این گم شدن، دستِ کمی از پرواز ندارد. باران می‌بارد، ما درون بارانیم، ما با باران و ابرهایی که می‌بارند یکی می‌شویم. در دلِ باران بودن، با زیر باران بودن خیلی فرق دارد و این فرق را کسی می‌فهمد که آن را تجربه کرده باشد. مثل این است که آدم خودش یک تکه از طبیعت شود. می رویم درون چادر، تا صبح باران می‌بارد و خواب من، شبیه خوابِ ابریست که هنوز تا باران شدنش، راهی طولانی مانده است.

.

شبِ کویر

برای عکاسی از آسمان شب راهی کویر دیهوکِ طبس می‌شویم.  عکاسی بهانه‌ای می‌شود برای تماشای آسمان شب به دور از نورهای سرگردان و غریبه‌ی شهر. برای دور شدن از هیاهوی روزمرگی و ازدحام،  ما را می‌برد تا عمقِ آرامش و بی‌کرانگی. غروب می‌رسیم به دلِ کویر. نوشتم دلِ کویر و به این فکر کردم که عجب دلی دارد کویر و عجب خلوتی دارد با این دلِ داغَش که زیر خروارها ماسه قایم کرده است. شاید خدا آسمان شب را با تمام معجزه‌های نورانی‌اش برای همین دل آفریده است. خدا شب را که آفرید، دلِ کویر آرام شد. قبل از آن، کویر یک طوفانِ بزرگ همیشه رونده بود. شب را که دید، عاشق شد و ایستاد. آرام گرفت و ساکت شد. از شبِ کویر می‌نویسم. تاکستانی از نور، در باغی از سیاهی. خوشه‌خوشه، دسته‌دسته. پربار، بی‌وقفه و ممتد.

من معنی نور را در شب کویر فهمیدم، لمس کردم و دیدم.  همسفران خوابیده‌اند و آتش اندک‌اندک خاموش می‌شود که از خواب می‌پرم. از خواب  می‌پرم و پرواز می‌کنم  تا اوجِ آسمانی که نفسم را می‌گیرد و بند می‌آورد. آتش خاموش می‌شود و چشمم روشن می‌شود به جمالِ آسمانِ شبی که معجزه  است. وای از این شب، که بارانی از نور را چنان بی‌رحمانه، چنان زیبا، چنان شگرف و بی‌انتها بر چشمان من می‌باراند که مجالی برای پلک‌زدن، نفس‌کشیدن و تکان خوردن نیست. کویر ساکت است و من در دلش، از هیجانِ تماشای شبی که به من نشان می‌دهد، می‌تپم. تنم انگار فلج شده و از من  فقط چشم مانده است و نگاه. نگاهی که به هیچ دیواری، به هیچ بن‌بستی به هیچ انتهایی، به هیچ پایانی نمی‌رسد. نگاهم نفس می‌کشد و سینه‌ام آرام گرفته است. موسیقی ستاره‌ها را با هربار روشن و خاموش شدنشان می‌شنوم. می‌شنوم و نمی‌شنوم. می‌بینم و نمیبینم. اشک ظهور می‌کند و گریه پیدا می‌شود، در پشت لایه‌ی نازک و تپنده‌‌اش، نورها، روشن‌تر از قبل، می‌رقصند و نزدیک می‌شوند. نزدیک و نزدیک‌تر. انگار که کویر و آسمان به هم می‌رسند و من، این غریبه‌ی خفته در دلِ کویر، شاهدِ ساکت این ماجرایِ شگرف می‌شوم. تنم، با پوست و استخوانش، در مقابل دست و پا زدن‌های روحِ بی‌تابی که میلِ اوج‌گرفتن در او بیدار شده، مقاومت می‌کند. به هیچ‌چیز و به همه‌چیز فکر می‌کنم. سبک می‌شوم. ذره می‌شوم. اندازه‌ی دانه‌ای از شن‌های کویر. باد بلندم می‌کند. شب مرا در آغوشِ نورانی‌اش فشار می‌دهد.

از آسمانِ شبِ کویر حرف می‌زنم. جایی که شب، با کمال زیبایی‌اش پیدا می‌شود نه با اوج تاریکی‌اش. جایی که اندازه‌ی هر دانه سیاهی، یک دانه‌ روشنایی هست. جایی که مسافرش پا به راه شیری می‌گذارد و از خود به بی‌خود شدن سفر می‌کند.

کم‌کم همسفران بیدار می‌شوند، سپیده می‌زند و کویر، دلش را دوباره زیر ماسه‌های داغ پنهان می‌کند. شبِ کویر شب خوابیدن نیست. شبِ بیداری و پیدا شدن است.

.

در سفر باید شناخت


سلف‌ پرتره - کویر یزد 

حتماً این را شنیده‌ای که می‌گویند: «در سفر باید شناخت» یا اینکه می‌گویند اگر می‌خواهی کسی را خوب بشناسی با او سفر کن. این نکته‌ی عجیب و تازه‌ای نیست. من هم در سفرهای آغازینم حواسم به همسفرانم بود، رفیقانی که باید در سفر، بهتر و بیشتر می‌شناختمشان. امّا یک نکته‌ی مهم هست که در آن ایّام کمتر به آن فکر می‌کردم و آن نکته این است: «شناخت خودم»
همیشه اولین و نزدیک‌ترین همسفر من، خودم بودم و هستم. شاید اصلاً معنای اینکه در سفر باید شناخت، همین باشد که آدم، باید خودش را بهتر و بیشتر بشناسد. خودش را به چالش بکشد، در خطرها بیاندازد، ارتباط برقرار کند و چاله‌چوله‌های خودش را، سیاهی‌ها و شاید اندک روشنایی‌های درونش را بیابد. گاهی مواجهه با این یافته‌های جدید خیلی سخت است. آدم خودش را یک‌جور متفاوت می‌بیند، با یک شخص تازه مواجهه می‌شود. انگار جلوی آینه ایستاده‌ای امّا آن «تو»ی همیشگی، درون آینه نیست.
ترسناک است نه؟
سفر در میان بعضی از فرازوفرودهایش، در خلال بعضی از ارتباطاتش، همچون آینه‌ای صادق، بدون رودربایستی، کاستی‌های فراوان من، نداشته‌های بی‌پایانم، اشتباهات مکررم، خطاهای گاه جبران ناپذیرم، تفکرات و اندیشه‌های نادرستم، نادانی‌های بی‌انتهایم و خیلی دیگر از سایه‌ها و حفره‌های درونی‌ام را به رخم کشید و بر دیده‌ام نمایان کرد. این‌گونه است که کم‌کم، سکوت جای صحبت را پر می‌کند. امتدادِ نگاه به هیچ نقطه‌ای بند نمی‌شود و چشم‌ها به فضایی نامعلوم راه می‌کشند. این اتفاق، خودش یک حفره‌ی سیاه و بزرگ است. آدم با خودش، خودِ خودِ خودش، تنها و همسفر می‌شود. رفتار خودش را با خودش، با دیگران و با جهان، از چشمی دیگر، می‌بیند و یکّه می‌خورد.  آدم، به ناشناخته‌های درونش سفر می‌کند. اندوه، یکی از سوغاتی‌های این سفرِ درونی است. اندوهی که آدم را در آغوشش فشار می‌دهد. این آغوش از آن آغوش‌های دوست‌داشتنی نیست. فقط فشار دارد و محبتی درکار نیست. شاید به همین خاطر است که با یک محبت ساده و در ظاهر کوچک، اشک‌های یک مسافر، راحت روان می‌شوند.
من، ذره بودن خودم را، و حتی شاید بهتر است بگویم، کمتر از ذره بودن خودم را، در سفر شناخته‌ام. آیا برای یک ذرّه، یک غبارِ معلق در هستیِ نامتناهی، خودخواهی و غرور معنایی دارد؟
من در سفر، اندکی ـ با تأکید می‌گویم خیلی اندک ـ از مفهومِ زندگی و زیستن، این معجزه‌ی عظیم را فهمیدم و تک‌تک سلول‌های بدنم  از  درک اینکه من زنده‌ام و توانایی زیستن به من عطا شده، هیجان‌زده و فریاد‌زن شدند. طوری که گاهی در خلوت، پوستم  این هیجان و فریاد‌های درونی را تاب نمی‌آورد و عصاره‌‌ی این تب‌وتاب و کش‌وقوس در ترکیبی شگفت‌انگیز با اندوه و سکوت، در قطرات اشک و بغض و ناله، نمایان می‌شوند و تبلور پیدا می‌کنند.
سفر گام بلندی برای این است که آدم، خودش را بشناسد و بفهمد آیا همسفر خوبی برای خودش هست یا نه؟ آیا برای خودش رفیق است یا در حق خودش هم نارفیقی می‌کند؟
شاید به خاطر همین  رسیدن به خودشناسی باشد که بسیار از بزرگانِ سیر و سلوک و عرفا، سفر را سیر و سیاحتی درونی برای رسیدن از خویش به حق، معنا می‌کنند.  
شبستری در گلشنِ راز می‌گوید:
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
اگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کوشد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود

این صافی شدن، این جدا شدن آتش از دود، کار سهل و ساده‌ای نیست. درد دارد،
مسافر به خاطرش رنج می‌کشد و سفر بدون رنج معنی ندارد. حالا آدمی مثل من، هرقدر خلاءاش بیشتر و تاریکی‌های درونی‌اش افزون باشد، کارش سخت‌تر و رنجش بیشتر می شود تا شاید، استحاله‌ای اتفاق بیفتد و آنگاه سفر به نتیجه مطلوب رسیده است و در غیر اینصورت، سفر با صفر فرقی نخواهد داشت. 

خجند، شهر خوبان

در سفری که با دوچرخه به تاجیکستان داشتم شهر «خجند» بیشتر از شهر‌های دیگر این کشور در ذهن من ماندگار شده است. شاید یکی از علت‌های این ماندگاری، استقبال گرم و مهمان‌نوازی خالصانه مردم این شهر است و شاید علت دیگرش، معماری و رنگ‌های متنوع پنجشنبه‌بازار پر رونق و شلوغ خجند است که هیچوقت از خاطرم پاک نمی‌شود. البته برای رسیدن به خجند از مسیر دوشنبه (پایتخت تاجیکستان) باید از راه های پرپیچ و خم و سختی عبور کرد. بین این دو شهر (دوشنبه و خجند) جاده‌ای به طول ۳۰۵ کیلومتر وجود دارد که پیمودن آن برای یک دوچرخه‌سوار در شرایط عادی که جاده کفی باشد و فراز و نشیب آن اندک، حدود دو روز طول می‌کشد. اما این جاده وضعیت بغرنجی دارد. دو تونل در مسیر هست، یکی به طول پنج و دومی به طول ده کیلومتر که البته شرایط داخل تونل‌ها هم از لحاظ وضعیت آسفالت و نور خیلی مساعد نیست. اما شب‌های بی‌نظیر و ستاره‌ باران این مسیر برای کمپ زدن عالیست.

 «خجند»  بعد از «دوشنبه» بزرگترین شهر تاجیکستان و مرکز ولایت سغد است. این شهر که به «شهر خوبان» معروف است به لحاظ موقعیت جغرافیایی، واسطه تاجیکستان با ازبکستان و قرقیزستان است و از لحاظ رونق اقتصادی حالِ خوبی دارد. روز اولی که وارد خجند شدم به میدان شاعر نامی این خطه، «کمال‌الدین مسعود خجندی» رفتم و با خواندن اشعاری از این شاعر پارسی‌گو و نوشیدن پیاله‌ای چای سبز خستگی راه را از تن به‌درکردم. در تاجیکستان رسم بر این است که چای را در پیاله‌های پر نقش و نگار و بدون قند و شکر می‌نوشند، از چای سیاه هم خبری نیست و چای سبز است که درون پیاله‌های خوش رنگ و لعاب، دلبری می‌کند. مردم این شهر بسیار مهمان‌نوازند و تا کلمات فارسی را از زبان من می‌شنوند لب به خنده باز کرده و مهمان تازه رسیده را به پیاله‌ای چای دعوت می‌کنند. البته فارسیِ تاجیکی که بیشتر در کشور‌های آسیای میانه به ویژه در تاجیکستان و ازبکستان رایج است با زبان فارسی ما تفاوت‌هایی دارد. واژه‌هایی از زبان روسی و ازبکی وارد زبان فارسی‌تاجیکی شده‌است و افزون بر این در مواردی تاجیکان برای برخی معنی‌ها و مفهوم‌ها، واژگانی را به کار می‌برند که در ایران کاربرد کمتری برای آن مفهوم دارند. برای نمونه در فارسی تاجیکی به بیمارستان، کسل‌خانه. به خفاش، کورشب پرک. به قفسه، اشگاف،  به فرودگاه، خیزگه (محل برخاستن هواپیما)، به دستشویی، حاجت‌خانه، به سرماخوردگی، شمال‌زدگی. به نویسنده، قلم‌کش، به عکس و تصویر، صورت و به عکاس، صورت‌گیر می‌گویند. در این شهر و دیار به جای بفرما، می‌گویند مرحمت، به جای توقف کن می‌گویند منع کن، به جای حرف بزن می‌گویند گپ بزن و به جای سفر بخیر از واژه‌ی سفرسپید یا راهت سپید استفاده می‌کنند و الخ. با این‌همه، فارسی تاجیکی به سادگی برای ما ایرانیان، قابل فهم است. بازار سرپوشیده پنج شنبه، یکی از رنگارنگ‌ترین جاذبه‌های خجند است. این بازار در مرکز شهر و روبروی مقبره شیخ مصلح‌الدین قرار دارد و همیشه شلوغ است؛ زیرا نه تنها ساکنان شهر بلکه از اطراف نیز برای تجارت به این بازار می‌‌آیند. ویژگی اصلی بازار پنج‌شنبه معماری و طراحی بی‌نظیر آن است. اجناسی که در این بازار عرضه می‌شود متنوع و رنگارنگ است و همین موضوع جذابیتش را برای من به عنوان یک گردشگر عکاس (یا به قول تاجیک‌ها صورت‌گیر) دوچندان می‌کند. مسجد جامع و آرامگاه شیخ‌مصلح‌الدین هم یکی دیگر از دیدنی‌های خجند است که در نزدیکی بازار قرار دارند. شیخ‌مصلح‌الدین عارف، شاعر و یکی از حکمرانان خجند بوده که به واسطه‌ی احترامی که مردم شهر برای او قائل بوده‌اند آرامگاهی را برایش بر پاکرده‌اند که یکی از جذابیت‌های توریستی خجند محسوب می‌شود و کبوتران مسجد جامع هم با آن حجم انبوه و پرواز گروهیِ پر سرو صدایشان از تصویرهای ناب و صداهای خاصِ به خاطر ماندنی هستند. یکی از غذاهای اصلی خجند و تاجیکستان «آش‌پلو» است. ترکیبی از برنج، پیاز، هویج رنده شده و گوشت پخته. چیزی شبیه استانبولی خودمان ولی بسیار چرب‌تر. به طور کلی غذاهای آسیای میانه، بسیار چرب طبخ می‌شوند. خجند به یادماندنی است. از تصویرها و رایحه‌هایش گرفته تا صداها و گویشِ‌ خاص مردم مهربانش. در این ایامِ دوراز سفری دل همه برای سفرهای اینچنینی تنگ شده است. اما فعلا به همین وصف‌العیش قناعت می‌کنیم. 

در میان قبرها


قبرستانی در کنار جاده‌های ایالت اوتراپرادش - هند  (صبح فهمیدیم که به روی یک قبر چادر زدیم)

شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربه‌ای به یادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دلِ ظلمات برود میانِ سنگ‌قبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش می‌‌آید که از سر اجبار و عدم دسترسی به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم و گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده که به اشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدیم و البته که نمی‌دانستیم آنجا قبرستان است. 

در روزگار نه‌چندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شب‌ها برق می‌رفت و جمعِ خواهر و برادرها توی خانه‌ی تاریک جمع بود، یکی از سوژه‌هایی که مبنای خیلی از داستان‌های ترسناک می‌شد همین شب‌های قبرستان بود و ماجراهای تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شبِ تاریک را برایمان وحشتناک می‌کرد. از همان بچگی شب‌های قبرستان در ذهن خیلی از ما، یک محیط ترسناک و رعب‌آور شد. اینکه شب‌ها بعضی مرده‌ها جیغ می‌کشند و بعضی‌ها ناله می‌کنند. اینکه ارواح در نیمه‌های شب  بر سر سنگ‌های مزارشان حاضر می‌شوند و سوگواری می‌کنند و هزاران داستان دیگر.

 یک‌بار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستانِ هم‌رکابم، یک‌شبِ طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردیم، روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمه‌های شب عده‌ای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی در این داشتند که ما را از روی سنگِ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند.  اما ما هراسان و نگران خودمان را به خواب زدیم و همانند مردگان از جایمان جم نخوردیم. فکر می‌کردیم این آدم‌ها یا اجنه! قصد آزارمان را دارند. تا صبح  داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سرما خواهد آمد و این‌ها چرا دور چادر ما جمع شده‌اند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم.  آن‌شب مهمانان غریبه در نزدیکی چادرِ ما تا صبح به خواندن ورد و شب‌بیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم به محض رفتن آن‌ها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر ناگهان با سنگِ قبری که رویش خوابیده بودیم مواجه شدیم. نوشته‌های روی دیوارِ کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری هم دفن بودند و ما مهمان ناخوانده‌ و نامناسبی برای شبِ آن‌ها بودیم.


قبرستانی در میان جنگل - عکس: حمید سلطان آبادیان

بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، سه سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امام‌زاده‌ای برخوردیم و قصد بیتوته‌ی شبانه کردیم. ساختمان این امام‌زاده‌ی خلوت، در میان قبرستان روستا قرار داشت. شب، برای استفاده از سرویس بهداشتی که دیوار به دیوار غسالخانه بود و نه لامپ داشت و نه در و پنجره،  باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبر‌ها و از بین علف‌های بلند می‌گذشتیم. در میانه‌ی این راه  باید از جلوی درِ نیمه‌بازِ غسالخانه‌ای‌ رد می‌شدیم که دو سکو برای شستشوی اموات داشت. یک تابوت چوبی با پارچه‌ای درونش روی یکی از سکوها  بود  طوری که انگار مرده‌ای در میان آن خوابیده است. در طول مدت زمانی که آسمان روشن بود این مسیر خیلی هم زیبا بود اما در نیمه‌شب، ذهنِ  تصویرسازِ و خیال‌پرداز، مدام وسوسه میشد که داستان‌سرایی کند و ارواح را از دل علف‌ها و مرده‌ی خوابیده را از تابوتِ غسال‌خانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد.  گاهی به این فکر می‌‌کنم که لازم است آدم هرچند وقت یکبار خوابیدن در میان  قبرستان را تجربه کند. و این را عمیقاً درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبر‌ها، ‌تنها و تنها در این است که ما (احتمالا) صبح بیدار می‌شویم و زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم و فرصت‌هایمان را هدر می‌دهیم و آن‌ها بیدار نمی‌شوند و (حداقل به این زودی‌ها) بیدار نخواهند شد. 

 «(آن‌ها همچنان به راه غلط خود ادامه می‌دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد، می‌گوید: پروردگار من! مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم! (ولی به او می‌گویند:) هرگز! این سخنی است که او به زبان می‌گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (سوره‌ی مومنون آیات ۹۹ و ۱۰۰)

کباب تایلندی


-
یکی از اتفاقات جذاب و خوشمزه‌ی سفر (خصوصاً در سفرهای طولانی با دوچرخه) تجربه‌ی چشیدنِ طعم خوراکی‌های جدید است. خیلی از هم‌وطنان وقتی به کشوری دیگر سفر می‌کنند،  نگرانی و دغدغه‌شان این است که آیا در کشور جدید غذایی باب طبعشان پیدا می‌شود یا نه و در خیلی از موارد شنیده‌ام که بعضی از همین افراد با خودشان کنسرو لوبیا و تنِ‌ ماهی می‌برند که مجبور به استفاده از غذاهای محلی و جدید نشوند. این ترس و دغدغه برای من خیلی عجیب‌وغریب است. چون به نظرم سفر اتفاقی بزرگ برای تجربه‌های تازه و کشف و شهود است و خوراکی‌ها هم بخش مهمی در این تجربه‌های تازه‌اند. 
در سفر‌هایی که با دوچرخه انجام می‌شود معمولاً دو وعده‌ی غذایی مورد استفاده قرار می‌گیرد. یکی وعده‌ی صبحانه که قبل از شروع رکاب زدن صرف می‌شود و دومی در هنگام غروب و توقف برای اتراق شبانه. معمولاً سعی می‌کنیم خوراک شام را از غذاهای محلیِ شهر و کشوری که در آن هستیم انتخاب کنیم. همین انتخاب‌ها انرژی و هیجان زیادی به سفر می‌بخشد، طوری که روز را از صبح با رکاب زدن شروع می‌کنیم و تا غروب، که هنگام توقف است، به لحظه‌ی زیبا و هیجان‌انگیزِ  مواجه‌شدن با غذاهای جدید و آشنایی با طعم‌های تازه می‌اندیشیم. هرچند بیشتر اوقات، به خاطر عدمِ تمکن مالی و جیبِ خالی، مقدار این غذاهایی که تهیه می‌کنیم اندک است، ولی لذت خوردنش همیشه افزون از مقدارش است، از قدیم هم شنیده‌ایم که بزرگ‌ترها می‌گفتند غذا هرقدر کم‌تر باشد خوشمزه‌تر می‌شود! به همین خاطر تا جایی که می‌شود سلول‌های گوارشی ما سعی می‌کنند به‌طور کامل از لقمه‌های اندک، انرژی‌های بیشتر بیرون بکشند.
 در بین شانزده‌ کشوری که به آن‌ها سفرکرده‌ام، تنها کشوری که خوراکی‌های متنوعش چندان به مذاق من جور درنمی‌آید تایلند است. روزهای اول حضورمان در این کشور، چیزی که نظرم را خیلی جلب می‌کند
 اغذیه‌فروشان دوره‌گردی هستند که معمولاً گاری دارند و انواع و اقسام گوشت‌های به سیخ کشیده با شکل و اندازه‌های مختلف را روی آتش سرخ می‌کنند و بوی کباب راه می‌اندازند. همین شکل و شمایل و دود و بوی کباب، هر مسافر خسته‌ای را شیفته و افسون می‌کند، چه برسد به ما دوچرخه‌سواران خسته از رکاب زدن در جاده‌های طولانی و هوای گرم و شرجی تایلند. تأثیر این کباب‌های به سیخ کشیده‌ی کوچک در ذهن ما طوری است که با خود می‌اندیشیم حالا دیگر نانمان در روغن است و به‌به، هرروز یکی دو‌تا از همین گوشت‌های به سیخ کشیده‌ که خیلی هم ازنظر وضعیت ظاهری متنوع هستند، می‌خوریم و دغدغه‌ی خوراکِ روزانه‌مان حل می‌شود. چند روزی هم با خوردن همین‌ خوراک‌های کباب شده دل‌خوش هستیم و البته که طعم این کباب‌ها هم چندان به دلمان نمی‌نشیند و با ذائقه ما جور نمی‌شود. می‌گفتیم که شاید این به خاطر عادت کردنمان به غذاهای تند و آتشین هند و بنگلادش است و چیز مهمی نیست.
-

-
 یک روز صبح زود در حین رکاب زدن و  عبور از یکی از کوچه‌های خلوتِ بانکوک، با تعدادی از همین گاری‌ها مواجه می‌شویم که زیر نورِ تند خورشید به حال خویش رها شده‌اند، و بدین‌سان گوشت‌های به سیخ کشیده شده‌ی روی آن، طوری چیدمان شده است که خوب آفتاب بخورند و به‌قول‌معروف، گوشت به سیخ بچسبد! چون سیخ‌هایی که این‌ها استفاده می‌کنند چوبی و گرد است و در حالت معمول، گوشت به آن نمی‌چسبد و هنگام کباب شدن بازی درمی‌آورد. ترسی در دلمان می‌افتد که اصلاً این‌ها گوشتِ چی هست؟ و آیا این در آفتاب ماندن باعث خرابی گوشت نمی‌شود؟ ازیک‌طرف نگاهمان به سگ‌های چاق و بی‌شمار بانکوک می‌افتد و از طرفی هم می‌بینیم که  لاشه انواع حیوانات در جلوی قصابی‌ها آویزان است! در حالتی از شک و تردید، عطای این کباب‌های فوریِ در آفتاب مانده را به لقایش می‌بخشیم و  تصمیم می‌گیریم از این به بعد فقط کته و نودل و تخم‌مرغ و سبزی بخوریم. این‌گونه می‌شود که در تایلند، برای مدتی، گیاه‌خوار بودن را تجربه می‌کنیم که این هم خودش نوعی کشف و شهود گوارشی و جذاب است.

.

آن شب ...

آسمان گرگ‌ومیش است. از جاده‌ی اصلی خارج می‌شویم و به دنبال عطرِ گلهای وحشی دشت، در مسیری فرعی به چمن‌زار می‌رسیم. این سبزیِ بی‌کران در کنارِ جوی آبی روان، گسترده شده است.  تک‌درختی که گیسوانش را به دست نسیم سپرده و دل به صدای آب و پهنای آسمان داده، میزبانِ ورود ما به مکان تازه است. کمی آن‌سوتر دو اسب سپید و سیاه خلوت کرده‌اند و مثل آسمانی که سیاهی و سپیدی‌اش در هم گره خورده و هنوز مردد است، گردن به گردن هم ساییده و یال در یال، یورتمه می‌روند. ورود ما پایان خلوتِ آن‌هاست. اسبِ سیاه، شیهه‌ای می‌کشد و سری تکان داده و غرغری می‌کند و اسب سپیدِ، یال‌هایش را از روی چشم‌های درشتش کنار می‌زند، ابرو درهم کشیده  و به ما چشم‌غره می‌رود. دوچرخه‌های خسته را به درخت تکیه می‌دهیم و برای لحظاتی، روی زمین دراز می‌کشیم. ولو می‌شویم روی چمن‌هایی که هنوز کمی از نمِ باران لایِ انگشتانِ کشیده‌شان مانده و پشت گردن‌هایمان را با همین سرانگشت‌های خیس غلغلک می‌دهند. خستگیِ یک روز رکاب زدن در جاده‌های طولانی و زیبای قزاقستان را، اینگونه رها می‌کنیم در میان  دشت وسیع و زمینی که آغوشش را مادرانه بر تنِ ما گشوده است. با چشم‌های بسته نفس‌های عمیق می‌کشیم تا نقش و نگارش برای همیشه در سینه‌مان، ماندگار و محفوظ بماند. خیلی از شهر و دیار و خانواده‌ دور شده‌ایم و همانقدر و شاید خیلی بیشتر به خویشتنِ خویش نزدیک. در هم گره خوردن حس دلتنگی و لذت، بغض و شعف، دوری و نزدیکی، خودی و بی‌خودی را اینگونه تجربه می‌کنیم. زمان برای ما سرعتش را کند می‌کند و این کندی، لذت از زیستن را برای ما طولانی‌تر. چشم‌هایم را فقط چند دقیقه است که بسته‌ام و در همین چند دقیقه، خوابم می‌برد، خواب می‌بینم و بیدار می‌شوم. زندگی می‌تواند همینقدر مهربان باشد. غروب، چادر را برپا می‌کنیم و هنوز شعله‌های آتش در اجاق افروخته نشده که شب، پرده‌‌ای مخملی و سیاهش را با دانه‌های درشتی از نقره‌های تابان بر سر ما می‌کشد. 

تمامِ هستی برای شگفت‌زده کردن و لذت بخشیدن به ما دست به دست هم می‌دهند. معجزه‌ی آسمان شبی که نور باران است را در این دشت‌های وسیع و خاموش می‌توان تماشا کرد. درخت، با وزش نسیمی که گیسوان سبزش را آشفته‌تر می‌کند، ترانه‌ای را با رودِ همسایه، برای ما می‌نوازد که همراهی‌اش با تصویر آتش و دشت و آسمانِ پرستاره، بهشتی می‌شود در دسترس‌تر از بهشت موعود و رویایی می‌شود تحقق‌یافته. حالِ خوب در رگ‌هایم جاری است و این از معدود دفعاتیست که گردش لذت را در تمام سلول‌های بدنم احساس می‌کنم. همه ساکتیم. سکوتی که علامت بهت، شگفتی و رضایت است. اشک، همیشه برای درد نمی‌چکد، گاهی از سر شعف است، گاهی از لذتِ کشف، گاهی هم از هیجانِ زنده بودن و زیستن.

 امشب هم مثل شب‌های قبل، نان‌های کلفت و خوش‌مزه‌ی قزاقی و تکه‌های سیب‌زمینی و پیاز و سیر سرخ‌شده در روغن شام شب رویایی ماست. هیزم‌هایی که جمع کرده‌‌ایم کم‌کم ذغال‌های قرمزی شده‌اند که رنگشان چشم را افسون می‌کند و گرمایشان از سوز سردِ دشت می‌کاهد. خوراکمان روی همین ذغال‌ها جان می‌گیرد و لقمه‌هایی شاهانه، وجودمان را تازه می‌کند. با خودم فکر می‌کنم که اگر تمام سال را با همه‌ی سختی‌هایش برای تجربه کردن همین یک‌شب رکاب زده‌ باشم، ارزشش را داشته و دارد. شبی که برای من برتر از تمام شب‌هاییست که در زیر سقف خانه و در سکون می‌گذرد. چایِ بعد از شام را با تماشای هنرنمایی آسمان و بارشِ شهاب‌ها می‌نوشیم و آن‌قدر کاممان شیرین است که یادمان می‌رود توی خورجینِ دوچرخه‌ها،‌ قند و شکر هم هست. دراز می‌کشیم و چشم‌ها دوخته بر مخملِ شگفت‌انگیز آسمان، ذره ذره، مثل کودکانِ نورسی که شیرشان را خورده‌اند، به خوابی ناب فرو می‌رویم. خوابِ نابی که شاید هر آدمی در تمامِ زندگی‌اش، فقط یکبار تجربه کند.