در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

زندگی و دیگر هیچ

یکسال در سفر بودیم و یکسال زندگی کردیم و هزینهء زندگی‌مان در این یکسالی که در کشور‌های مختلف به سر بردیم با احتساب دلارِ دو‌هزار و پانصد‌ تومانی، نفری حدودا پانزده میلیون تومان شد. حالا بماند که بیشترش را در چادر گذراندیم و غذای دستپخت خودمان را خوردیم( که البته همان‌هم لذتی‌ست وصف ناشدنی و از هر هتلی و هر غذایی بهتر به آدم می‌چسبد) . تازه اگر هزینهء گزاف ویزا‌ها و چند پروازی که به اجبار با هواپیما داشتیم را حساب نکنیم، هزینهء ما برای این یکسال سفر ، کمتر از پنج میلیون تومان می‌شد. حالا این بماند.از دوستی که تازه‌ داماد است و باغی را برای یکشب اجاره کرده است تا مهمانان گرامی‌اش را برای شبِ عروسی به آن‌جا دعوت کند و شامی بدهد و دیمب و دامبی بکند، پرسیدم : رفیق، هزینه اجاره آن یکشب چقدر شده است؟آن طفلک گره‌ای در ابرو انداخته، با بغضی در گلو و نیم‌صدایی که خوب شنیده نمی‌شد نالید: بیست و سه‌چهار میلیون تومان! آن‌هم برای یکشب!

من ذاتا آدمی نیستم که از چیزی تعجب کنم و مات و مبهوت شوم، اما حقیقتن در مقابل این جریان مات و مبهوت مانده‌ام. آیا این درست است؟ قبول دارم که شبِ عروسی و چگونگیِ برگزاری‌اش برای زوجین و به‌خصوص دختر‌خانم‌ها و خانواده‌ها بسیار مهم است. اما به راستی با این پول، همین زوج جوان می‌توانند با شرایطی خوب، یکسال که نه( زیاد است برای اول زندگی) ولی حداقل شش ماه در کشور‌های مختلف سفر کرده و طعمِ واقعی زندگی را بچشند. سفر، یک ازدواج ِ خوب را بیمه مادام‌العمر می‌‌کند. اما یکشب در باغی زدن و رقصیدن و خوردن و روز بعد تا ظهر به خواب غفلت فرو رفتن و بعد چک‌ها را به زحمت پاس کردن( برای داماد) و جسارتا، غیبت که آی فلانش بهمان بود و غذایش ناپخته بود و فلانی چقدر طلا داشت و بهمانی به ما سلام هم نکرد( برای بعضی‌ها)، به درد لبِ کوزه هم نمی‌خورد که بشود با آن آب خورد! ا

اینکه اگر مراسم نگیریم، مردم ( که نمی‌دانم منظور دقیقا چه کسانی‌ هستند) چه می‌گویند و زشت است و این‌جور است و آن‌جور، اصلن مهم نیست. مهم یک زوج جوان‌ هستند که می‌خواهند در کنار هم بودن را در مسیر پر فراز و نشیب زندگی تجربه کنند و هم‌رکاب باشند ( حالا اینجا به معنی رکاب زدن نیست) .

به جرات می‌گویم سفر بهترین جشن است برای شروع یک زندگیِ مشترک.  یک جشنِ دونفره.

.

بزن بریم

اخماتو باز کن،

بیا با هم بریم سفر.

یک کوله پشتی بردار و یک قاشق، چنگال لازم نیست.

شادی‌هاتو بردار، غم‌ها و غصه‌ها و نگرانی‌ها لازم نیست.

نمک بردار، فلفل لازم نیست.

خنده‌هاتو بیار، بغض‌‌ها سنگینند، بسته هاش لازم نیست.

یک رادیوی کوچیک دارم، غر و ناله و اما و اگر لازم نیست.

کلی رخت‌خواب از چمن هست، تخت‌خواب لازم نیست.

یک تیکه نون بیار، خورشت فسنجون لازم نیست.

یک شلوار با کلی جیب بپوش، اسکناس و تراول لازم نیست.

خلاصه،

بیا بریم سفر،

بهانه لازم نیست ...

راستی،

پیاده میریم،

دوچرخه لازم نیست.

.

قانون پذیرش سریع

در سفر‌های طولانی و گاه هم نیمه طولانی، قانونی هست با عنوان «پذیرشِ سریع» و آن به این صورت است که به طور کامل «تعارفاتِ متداول» را فراموش کرده و در صورتِ دعوت شدن به چیزی، از خوراکی گرفته تا البسه و هدایای مختلفِ، دعوت را قبول کرده و هدیه را بپذیرید و البته این قانون، گاه به قانون دیگری با عنوانِ «پذیرشِ سریعِ دوبل» هم تبدیل می‌شود و به این گونه است که بعد از پذیرفتنِ دعوت، درخواست‌های بعدی را هم مطرح کنید، مثلا اگر به چای دعوت شدید، طلبِ بیسکویت کنید و اگر به شام دعوت شدید ببینید آیا جایی برای خواب هم هست؟

 این قانون با «پر‌رویی» خیلی فرق می‌‌کند و یکی از فرق‌های اساسی‌اش این است که هم پذیرش و هم درخواست‌های بعدی با لبخندِ فراوان و کرنش و ابرازِ ارادت و محبت انجام می‌گیرد و صد‌در‌صد حسِ «قدردانیِ شدید» شما را باید به دنبال داشته باشد. اصولا اگر در زندگی عادیِ هم «تعارفات اکثرا الکی» معدوم شده و جای آن را «قانونِ پذیرشِ ملایم» بگیرد، اتفاق‌های خوبِ زیادی می‌افتد. قانون پذیرشِ ملایم هم یک فرقِ ساده با «پذیرشِ سریع» دارد و بدین گونه است که قبل از پذیرفتن چیزی، کلمهء سوالیِ «واقعا؟» ، «مطمئنید؟» و یا « من اهل تعارف نیستما » گفته و بعد اقدام به پذیرفتن شود.

از آموزه‌های سفر همین هست که با کسی تعارف نداشته باشی و از کسی هم انتظارِ تعارف نداشته باشی و همه چیز خصوصا حس‌ها را کاملا واقعی بپذیری و بروز دهی.


.

عشق و سفر

سفر آدم را عاشق می‌کند، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی فرار می‌کند، دنبالش که رفتی، پیدا می‌شود، نزدیکش که می روی، قایم می‌شود، صدایش که می‌کنی جواب می‌دهد، ردش را که می‌گیری محو می‌شود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق می‌شوی، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی، فرار می‌کند ... این فراز و نشیب، فولاد را آبدیده می‌کند، آدم را پخته می‌کند، عاشق را عاقل می‌کند. مسافرِ جاده‌های طولانی یاد می‌گیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن می‌خواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم جا می‌ماند، بغضِ بسته می‌ترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه می‌دهد. می‌رود، به کجا؟ خدا می‌داند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده‌ دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم می‌نویسد، با هر قدم امضاء می‌کند. دل بی‌تاب است و بی‌قراری می‌کند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگی‌ست اما لبخند می‌زند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست و امان از تنهایی که می‌سوزاند، تب می‌شود، غلیان می‌کند، فریاد می‌زند، سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بی‌صاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا می‌کند. درخت‌ها، کوه‌ها، رودها و دریاها، دشت‌های بی‌انتها و آبشار‌های خروشان، جنگل‌های سبز و جاده‌های پر پیچ و تاب، مسافر را دیوانه می‌کند. روح، درون سینه بازوانش را باز می‌کند، داد می‌کشد، چیزی درون مسافر قیام می‌کند، نعره می‌زند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمی‌دانید، وای که نمی‌بینید، افسوس که نمی‌فهمید

................................................
یک برگ از دفتر خاطرات روزانهء سفر
حمید سلطان آبادیان ـ شهریور ۱۳۹۱ـ ارومچی ( ایالت سین کیانگ - چین )


سکون

یکسال سفر بودم و حالا نشسته ام !
از این نِشس تَ تَ تَن تَن ، بسیار خسته ام 
بالی به روی شانه من نیست ، حیف ، آه !
امید را فقط به دو چرخ ِدوچرخه بسته ام !

احمدی نژاد

واقعیت این است که «محمود احمدی نژاد» مشهورترین چهرهء سیاسی کشورمان بعد از امام خمینی، در اکثر کشورهای آسیایی‌ست. به رغم عدم آشنایی مردم این کشورها از وضعیت محیطی و اجتماعی ایران، آنها نام و چهره‌ء « احمدی نژاد » را خوب می‌شناسند. در اندونزی، مالزی، بنگلادش، چین، تاجیکستان، قرقیزستان، ازبکستان، قزاقستان، ترکیه، سوریه ، هند، پاکستان و ... ، این مرد نماد مبارزه با آمریکاست. در سفرمان به این کشورها وقتی خودمان را یک ایرانی معرفی می‌کردیم آن‌ها با گفتن « آآآ ، احمدی نیجات ؟! » و نمایش علامت لایک و لبخند، از ما استقبال می‌کردند. القابی مثل « مردِ قوی، مرد خوب ، نترس، کوچولوی شجاع! ، بمب اتم!، ناجی، دشمن آمریکا و ... » را در مورد او زیاد شنیدیم.

در شهر پکن، یک معلم چینی، از ما در مورد چگونگی تهیهء آب آشامیدنی مردم ایران می‌پرسید و تصورش بر این بود که ایران یک کویر بزرگ است! اما همین مرد، اطلاعات و شناخت دقیقی از «احمدی نژاد» داشت و از حامیان او در مبارزه با آمریکا بود.

واقعن نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا «ایران» را آنگونه که هست و «ایرانیان» را آنطور که هستند، به مردم دنیا معرفی کرد. جاذبه‌های توریستی، فرهنگی، طبیعی و تاریخی ما بسیار ناشناخته مانده‌اند. بزرگان ادبیات و دانشمندان ایرانی برچسب کشورهای دیگری که به شدت در مورد آن‌ها تبلیغ کرده‌اند را خورده‌اند، از ابوعلی سینا که یک دانشمندِ « ازبکستانی » شناخته می‌شود بگیرید تا « مولوی» که ترکیه او را از کشور خود می‌داند. موسیقیِ کشورمان ناشناخته است. زبانِ فارسی به شدت مهجور است، طوری که در نظر دیگران، همان خطِ عربی‌ست .

حرف در این مورد خیلی زیاد است اما واقعیت این‌ است که هربار که در پاسخ سئوال:

?Where are you from

پاسخ میدادیم :

IRAN

اکثر شنوندگان آسیایی سری تکان داده و می‌گفتند :

?Oh, IRAQ

و ما متاسف از تکرار مداوم این اشتباه مجددا می‌گفتیم :

?NO, Iran,Iran… Ok

و باز معمولن می‌شنیدیم :

iran !? Yes ! Ahmadi nijat

.

روشور در اندونزی

موقعِ عبور از قسمت بازرسیِ پلیس مرزی اندونزی، از ما خواسته شد که کیف‌ها و وسایل همراهمان و همین‌طور دوچرخه‌ها را از داخل دستگاهِ ایکس ری عبور دهیم. این اولین باری بود که در این سفر؛ از ما خواسته شد به‌جز کیف‌ها و وسایل همراه، دوچرخه‌ها را هم از دستگاه عبور دهیم.

 مشکلی که به وجود آمد این بود که دوچرخه‌ها کمی از ورودی دستگاهِ ایکس ری بزرگ‌تر بود و انجام این کار به این آسانی‌ها هم نبود. کم‌کم صف مسافرانی که پشت سرِ ما و منتظر تمام شدنِ کار ما بودند طولانی شد و صدای اعتراض مسافران بلند شد. پلیس‌ها که با این وضعیت مواجه شدند از خیر بازرسی دوچرخه‌های ما گذشتند و گفتند احتیاجی به گذاشتن دوچرخه در دستگاه نیست، خوش‌آمدید.

 خوشحال از این اتفاق داشتیم دوباره وسایل را روی دوچرخه‌ها می‌بستیم که یکی از مأمورین از ما خواست یکی از کیف‌های دوچرخه‌ی محمد را دوباره از دستگاه عبور دهیم. چیزی توجهش را جلب کرده بود و اصرار داشت که کیف باز شود و محتویات آن را بازبینی کند. کیف را که باز کردیم پاکتی را از داخلش بیرون آورد و قبل از باز کردن گره‌ی پاکت با احتیاط محتویات داخلش را لمس کرد! اخمی کرد و با شک و احتیاط گره‌ی نایلون را باز کرد و تازه ما متوجه شدیم که آن پاکت حاوی چند «روشور» است که محمد از فروشگاهی ایرانی در کوالالامپور خریده بود!

روشور‌ها را در دست گرفت و از ما پرسید این‌ها چیست ؟ بنده‌ی خدا شک کرده بود که شاید آن‌ها نوعی موادِ مخدر و روان‌گردان و از این‌جور چیز‌ها باشد! ما هم درحالی‌که نمی‌توانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم به او و بقیهِ پلیس‌ها که دورمان جمع شده بودند حالی کردیم که این‌ها برای شست‌وشوی بدن است . گفتیم اگر می‌خواهید امتحانش کنید مال شما، پلیس‌ها هم روشور‌ها را بو می‌کردند و کم مانده بود مزه‌اش را هم بچشند. محمد کیسه‌ی حمامش را درآورد و طرز استفاده‌ی روشور در حمام را به پلیس‌ها یاد داد. آن‌ها هم با چشمانی گرد و متعجب به مراحل مختلف کیسه‌کشی نگاه می‌کردند و حتماً در دلشان می‌گفتند این ایرانی‌ها عجب کارهایی در حمام می‌کنند!

روشورها و کیسه‌ی حمام را پلیسی که به آن‌ها مشکوک شده بود هدیه دادیم و از دستشان خلاص شدیم. من تعجب کرده بودم که محمد برای چه و برای کدام حمام! روشور خریده بود؟! استفاده از روشور، نیاز به یک حمام داغ و پر از بخار دارد، نه این مکان‌هایی که ما از آن‌ها به عنوان حمام استفاده می‌‌کردیم. به‌هرحال، همین چند دانه روشور ، باعث تفریح و خنده‌ی ما در بدو ورود به کشور اندونزی شده بود. شاید تنها مورداستفاده‌اش برای ما هم همین بود.

-