در شهرِ مزارشریف هستم.
پس از دو روز اقامت در کابل، از طریق جاده زمینی با آسفالت بسیار خراب و تونلهای طولانی و بدون نور، در یک ترافیک سنگین و با سبقت هایی از نوع سینمایی! راهی شهرِ "پل خمری" شدم. مهمانِ " نورآقا" بودم و الحق و الانصاف که میزبانی دوستانِ افغان حرف ندارد. شهر بعدیِ مسیر "کندوز" بود. طبیعت افغانستان چشم نواز و دیدنیست.رودهای فراوانِ پراز آب، درختان سرسبز و کوه های سربلند.
برایم جالب بود که شالیزارهای زیادی را هم در مسیر دیدم. فکر نمی کردم افغانستان کاشت برنج هم داشته باشد. جاده آنقدر خراب بود که توی ماشین مدام به بالا و پایین پرتاب میشدم و همین تکان ها و گرما و احتمالا آب ناسالمی که خوردم حالم را خراب کرد. دو روز است که دچار دل درد و سرگیجه ام اما ورود به شهر زیبای " مزارشریف" که به مراتب از کابل زیباتر و مدرن تر است حالم را بهتر کرد. در مسیر مقداری " چلغوز" که از سوغاتیهای جلال آبادِ افغانستان است خریدم.
غذاهایی که تا از قبل خرابیِ حالم میخوردم همه از گوشت بود و بسیار چرب و البته خوشمزه " قابُلی = پلو و کشمش و گوشت ماهیچه " ، " کَرایی = گوشت سرخ شده با چربی و گوجه فرنگی و فلفل" ، " انواع کباب چنچه " و ... آدم به سختی می تواند خودش را در مقابل این غذاهای خوشمزه کنترل کند. همین جریان هم کار دست من داد!
حضور زن ها در شهر بسیار کمرنگ است و آنهایی هم که هستند همه لباس پوشیده ای به اسم " چادری" بر سر دارند. چادری پوششی است آبی رنگ که بالای آن شبیه کلاه است و جلوی صورت هم تور دوخته شده است. جالب اینجاست که " چادری" ساخت چین است! قیمت هر چادری ششصد افغانی معادل سی و شش هزار تومن است. خوشبختانه تا اینجای سفر از لحاظ امنیت دچار مشکلی نشدم و فقد در کابل که بودم در فاصله صدمتری ام و در خیابان ضربه ضربه ( تیراندازی به گویش افغان) شد! آنطور که شنیدم این اتفاق بین نیروهای آمریکایی و امنیت ملی افغانستان رخ داده بود.
فرهنگ هند و پاکستان در بین مردم افغان نفوذ زیادی داشته است. در روز پیش به محلی رفتم که در آن کلی میز و صندلی چیده بودند و کلی بچه قد و نیمقد محو تماشای فیلم هندی "قانون" با بازی آمیتا پاچان و با دوبله فارسی بودند! سوار یک ماشین که بودم ترانه ای را گذاشت که احمد ظاهر (خواننده افغان) با سوز و گداز خاصی آن را می خواند : گل سنگم ، گل سنگم ، چی بگم از دلِ تنگم
تو جاده فهمیــــدم
که زندگی یعنی
مدام دل بستن
مدام دل کندن
شبانه ها ، خفتن
و روزها رفتــــــــــن
و روزها رفتـــــــــــــن
و روزها رفتــــــــــــــــن
دمی نیاسودن
به غم نیالودن
مدام خندیدن
همیشه فهمیدن
مهم تر از اینها
عمیق تر دیدن
تو جاده فهمیدم
که زندگی یعنی
تو جاده رقصـــــــــــــــــــیدن ...
...
کوآلالامپور - سیزدهم خرداد نود و یک - ساعت دو نیم بامداد
دویست و ده روز گذشته است ،
دویست و ده روز ، دویست و ده شب ،
هفت ماه ،
خیلی بیشتر است انگار ،
اینجا پکن است ،
باران میبارد ،
از صبح باران می بارد ،
می خواهم فکر کنم به این روزها ،
باران حواسم را پرت می کند .
تصویرهای مه آلود هند ،
جاده های سبز بنگلادش ،
سکوت و خلسهء معابد تایلند ،
غروب دریای لنکاوی ،
آرامش مالزی ،
مهربانی اندونزی ،
هفت ماه است زندگی می کنم ،
سی و اندی سال قبل ، چه کار می کردم ؟
کجا بودم ؟
یادم نیست .
باران حواسم را پرت می کند ،
در مسیر رودخانه ام انگار ،
بالا و پایین می روم ،
نرم و سبک ،
رها و بی خیال ،
دیگر سی و سه چهار ساله نیستم ،
هفت ماه ام ،
انگار هنوز به دنیا نیامده ام .
هنوز هیچ چیز نمی دانم ،
هنوز هیچ چیز ندیده ام ،
احساس می کنم یک چیزهایی هست که باید ببینم ،
باید درک کنم .
باران ، لوند و دلبرانه می بارد ،
آیا فرصتی هست برای همچنان زندگی کردن ؟
آیا عمر من یکسال می شود ؟
یکسال هم بشود کافیست .
باران من را فرا می خواند ،
جاده اسم من را بلد است ،
زمین گرد نیست ،
زمینی در کار نیست ،
همه چیز یک خواب طولانیست ،
آدم های توی خواب هایم زیاد شده اند ،
اینجا پکن است ،
حواسم پرت است
و همچنان باران می بارد ...
--------------------------------
پکن
یکشنبه بیست و دوم جولای
ساعت یک و چهارده دقیقه بامداد
بی خیال تمام هیاهوها ، شلوغیها ، ماشینها ، آدمها ...
بی خیال تمام خبرها ، روزنامهها ، تلویزیونها ، موبایلها ...
آدم باید آرامش را جستجو کند
آدم باید آرامش را پیدا کند
آدم باید برود سفر
روزمرگی آدم را اسیر می کند.
مکان ثبت عکس : نزدیک روستای کنگ